کاش در اولين قطرات اشکم درک میکردی آنچه در وجودم بود

کاش در تمام نا باوريها باور میکردی دردی را که مدت ها است

 درگوشه اين دل زخمی و ناتوانم پنهان است

عزیزم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پيوند میدادی
 و هستی ات را آنچنان به من بخشيدی که ديگر اثری از آن وجود ندارد.

کاش فرياد خفه اين گل بخاک افتاده را بدست تن نا اميد به باد نمیسپردی
گر چه میدانم نور من به وسعت ستاره های ديگرت روشنایی ندارد
دانم کدام آرزو ترا صدا کرد ؟  نمیدانم کدام خواهش معنای خواهش من شد ؟
نمیدانم کدام شک و ترديد واژه های درد آلود مرا از يادت برد

نمیدانم چرا اين قصری را که تمام نفس هاي ما درآن محبوس بود يک بارخراب شد