دوست داشتم
دوست داشتم در اولين قطرات اشکم درک می کردی آنچه در وجودم بود
دوست داشتم در تمام نا باوريها باور میکردی دردی را که سالهاست درگوشه اين دل پنهان است
و با تمام خاموشيم بفهمی که در دلم غوغايی برپاست.با همه کودکيم نگاهم را ذره ای از وجودت
بدانی. دوست داشتم لحظه ای با مکث خود تمام هستی را به هم پيوند میدادی
و هستی را آنچنان به من می بخشيدی که ديگر اثری از آن نباشد.
دوست داشتم فرياد خفه اين گل بخاک افتاده را بدست تن نااميد به باد نمیسپردی
گر چه میدانم نور من به وسعت ستاره های ديگرت نيست.دوست داشتم
گلی بودم در اوج نابودی که فقط به نبودن می انديشد و ناگهان دستی میآمد
و مرا به دوباره بودن و دراين زمين خوش خيال که عادت کرده به رهگذرانش دعوت میکرد
.ولی من هرچی با تو خنديديم هرچی گريه کردم يک شبه به فراموشی سپرده نمیشد
دانم کدام آرزو تو را صدا کرد ؟ نمی دانم کدام خواهش معنای خواهش من شد ؟
نمیدانم کدام شک و ترديد واژه های درد آلود مرا از يادت برد نمیدانم
چرا اين قصری را که تمام نفسهايمان در آن محبوس بود يک بارخراب شد