؟؟؟

 

درویش کوچه های تنهاییم کاسه ی گدایی مرا سکه ی نگاه تو کافیست !


ه نام دل هایی که در فراق یکدیگر اشک میریزند

وبه نام آنانی که مرگ عشق را مرگ زندگی و طلوع خورشید را تولدی دوباره میدانند...

وقتی شب فرامیرسد و کوچه از صدای آخرین عابر خلوت میشود

با کوله باری از غم و درد میروم و تورا با شهر خاطرات تنها میگذارم.

گریه نکن ای واعظ شکوفایی من باید بروم

تا با غروبی خوش غم غربت را از جاده های دل عاشق برانم تا پرواز کنم

به سوی هر چه خوبی به سوی عشق...

امروز تورا در طوفان و در  برابرت اشکواری دیدم که هر لحظه به سوی می رود

  وهر لحظه کسی را میجوید.

نمیدانم شاید این قلب آتش زده یک زمانی به خاموشی تبدیل شود اما ...

اما تو و نام تو همیشه در اعماق قلب خسته ام نقش بسته اید...

این فریاد آخرین شعله های جداییست  که در مزرعه ی قلبم به گوش میرسد .

اگر دستم به بند های فلک بود و خطم خوش به لوح های آسمان برایت عاشقانه

مینوشتم ........دوستت دارم

میترسم از ........

میترسم از این دنیا از ادم هایی که در این دنیا زندگی میکنند.

 میترسم از نگاه هایی که با من بیگانه استند

میترسم ازچهره هایی که در پشت نقابهایی دروغین پنهان شده اند

میترسم از اینده ای که مبهم ونامعلوم است آینده ای که نمیدانم چگونه شروع میشه وچگونه تمام .

میترسم ازتنهایی هایی که هنوز نیامده و اگر آمد چی کنم به کی پناه ببرم .

میترسم از اینکه ندانم به کجابروم وچگونه زندگی کنم .

میترسم ازاینکه نتوانم آنچنان باشم که خدا دوست دارد .

میترسم از اینکه دلی کسی رابشکنم وندانم .

میترسم از اینکه به کسی حسادت بورزم وخود را در آتش حسادت تباه کنم .

میتسرم که گناهی مرتکب شوم وبرای جبرانش اقدامی نتوانم .


نمیدانم از کجا بنویسم ?

نمیدانم چگونه برآیت بنویسم همیشه به خودم میگفتم میخواهم چیزی برآیش بنویسم .

از چی بنویسم و از کجا بنویسم نمیدانم از آغاز بنویسم یا از انجام

 نمیدانم از عشق بنویسم یا از تنفر .  نمیدانم چگونه آمدی و چگونه رفتی .

نمیدانم از کوه بنویسم یا از دشت . همان دشتی که  نامش را دشت آرزو ها گذاشته بودم

که یک عمری در آن دست در دست هم داده قدم میزدیم 

دیگه نمیدانم که احساسم چیست . خیلی وقته که با حس دوست داشتن غریبه شدم.

بعد از رفتنت تنها درکوچه گل های یاس به انتظار نشستم اما هیچ قاصدکی نیامد وخبری

از تو برایم نیاورد .

نمیدانم از امیدی که سالها برای امدنت داشتم بنویسم یا ازناامیدی........

نمیدانم از اشکهایی که ریختم بنویسم یا از خنده هایی که خیلی وقت است بر لبانم نقشی

نبسته است

سرنوشت

خيال ميکردم محبت مانند گدی گگ است که ميتوان با آن بازي کرد

ولي افسوس اکنون که معني محبت را درک کرده ام

فهميده ام که خودم گدی گگ هستم بازيچه دست سرنوشت

كاش نبود

آغاز جدايي ما همان نگاه اول بود

همان زمان كه در نگاه يكديگر مي خوانديم

كه مبادا روزي ديگر اين چنين در كنار هم نباشيم

كه مبادا در آينده اي نه چندان دور حسرت داشتن

يك ثانيه از حال را بخوريم

 

آغاز جدايي ما همان لحظه بود

كه فهميديم بزرگ شده ايم و آن لحظه آرزو كرديم

كه كاش كوچك مي مانديم

 

آغاز جدايي ما همان لحظه بود

كه زندگي را فهميديم

كه فهميديم اين قدر هم ساده نيست

و آرزو كرديم كه كاش به دنيا نيامده بوديم

 

آغاز جداي ما همان لحظه بود

كه فهميديم چيزي شبيه عشق در وجود ما است

و فهميديم كه عشق جدايي مي آفريند

 

آغاز جدايي ما همان لحظه بود

كه دنيا آنقدر براي ما كوچك شد

كه فهميديم جز ما كسي در آن نيست

  

آغاز جدايي ما همان روز بود

 امروز كه ما با خاطرات آن روزها زنده ايم
كاش نبود ..........


/::/


چیزی نیست مگر اینکه تفکر ما آن را به وجود آورده،  افکار شما تعیین می کنند

که شما قوی هستید یا ضعیف،اندوهگین هستید یا شاد، موفقید یا شکست خورده.

همه چیز در فکری است که همه جا با شما و در وجود شماست.

شکست در هیچ جا وجود ندارد، مگر اینکه، در درون خود شکست خورده باشیم.

دوستت دارم

در سرزمين قلبم خانه اي ساختم که پنجره هايش هيچ گاه از ديدنت خسته نمي شوند ، در اين خانه هميشه خاطراتت را مرور مي کنم ، اگر چی از تو دورم ولي حرف هاي گرمت آرامش بخش دل پر از غم من است ، نام تو هميشه در ذهنم و ياد تو هميشه در قلبم جاريست... وقتی محبتت را با همه وجودت به من تقدیم کردی و مرا شرمنده الطاف کریمانه ات کردی و دل قشنگت را مالامال از عشق به من دادی بار دلدادگی را سخت بر دلم نهادی و امانت عشق را در وجودم نهادی . عهد کردم که تکیه گاهت در همه لحظاتت باشم عاشقانه دوستت دارم

من باور دارم


من باور دارم ...

که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست.

و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.

که هر چقدر دوست ما خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد

و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم. 

که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.

که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.

که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم

را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم. 

که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.

که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.

که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد،

انجام مى‌دهد، صرفنظر از پيامدهاى آن. 

که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند،

به کمک ما مى‌آيند و ما را نجات مى‌دهند. 

که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم

امّا اين به من اين حق را نمى‌دهد که ظالم و بيرحم باشم. 

که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشته‌ايم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ايم بستگى دارد

تا به اين که چند بار جشن تولد گرفته‌ايم. 

که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم

که خودمان هم خودمان را ببخشيم. 

که صرفنظر از اين که چقدر دل های ما شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد. 

که زمينه‌ها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بوده‌اند

امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد 

براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.  

که کسانى که بيشتر از همه دوستشان دارم خيلى زود از دستم گرفته خواهند شد.

شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را دارد نيست

بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.

سنگ صبور

روز ها میگذرد از شب تلخ وداع

از همان شب که تو رفتی و به چشمان پراز حسرت من خندیدی


تو نمی دانست
ی 


که چی رنجی دارد با دل سوخته ای سر کردن


رفتی و از دل من 
وشنایی ها برداشتی

لیک بعداز آن شب 
هر شبم را شمعی روشنی می بخشید

جای خالی ترا می دیدم 
می کشیدم آهی از سر حسرت و می خندیدم

به بیوفای دل تو 
و به خوش باوری این دل بیچاره ی خود

ناگهان یاد بیوفایی های تو می افتادم باز دلم را سنگ میکردم