بیوفا



گریه هایم را نیم نگاهی از دور دست ها کن !

میخواهم تا صدای هق هق هایم را با ریتم خنده هایت هم نوا کنی !

شاید توانستی حقیقتی به نام عشق را از نگاهم بخوانی؛

شاید هم تردیدی یافتی در آرزوهای کودکانه من و واژه خداحافظ را تکرار خواهی کرد !

اما تا صبح مینویسم رقعه ای آکنده از رنگ آمیزی بی رنگی اشک هایم   

شاید


به نام تو ، و به نام نامی تو که نامت تاجی بی نام و نشان هایی به سان من است .

سلام ، سلامی به خستگی خاطرات ، سلامی به پاکی قطرات باران

و اندوهی از ازدحام تردید و غم و حسرتی به سان بی بارانی ابرهای خزان

و این گونه خواستن و دیدن و خندیدن و راوی قصه ای از جنس پرواز و پریدن

و شب قصه های بی رنگی برایم دارد و لحن صدایم غصه ای در پهنای بی کسی برایم دارد

این گونه نیست که واژه ها را کنار هم بگذارم !

هزاران دم و بازدم به یاد تو با سبقت مرگ به هزاران دم های بی دیدار تو می پیوند

و من به زبان بی زبانی آن ها راوی این قصه ی بی رنگی می شوم .

و دور از چشمان تو آرامش را دیدن هرگز به فتح عشق نرسیدن

قصه را هزاران بار خواندن و خواندن  چی سود ! بهر کدام آرزو و باز غم کشیدن

و تسکین این دل با آرزوی دیدار بی وفایی تنها مانده از تو یادگار

و من به تو به امید بودن مینگر و رگ دستانم را با نام تو میبرم

غوطه ور در خون و در احساس مردن به فکر آرزویی به نام با تو بودن

و تو در جوار غریبه ای شاید ابتر از من توانستی به آرزویی برسی بهتر از من


خورشید عشق



یادم رفته بود وقت رفتن در نگاهت خاطراتم را بسوزانم !

از خاطرم بردم که ترا دارم و میتوانم ترا داشته باشم

ولی برای رسیدن به خدا عشق تو کفاف این همه فاصله را نمیدهد .

خدایا به داد سادگی من و افق هایی برس که از هراس تاریکی ها سوی تو روانه گشته اند !

خداوندا ! به بی کسی من بنگر و به تنهایی خود !

آیا بهانه ای هست دوباره خوان وصال را فرّاش بر قلب من بگستراند ؟

آیا هنگام پرواز پروانه ها فرا نرسیده ؟ آیا هنگام طلوع خورشید عشق نیست ؟

من محتاج تو ام و تو محتاج کی ، نمیدانم !

>>>


ندانستم این گونه سهل است رفتن و با غریبه ها بودن

ندانستم شکستن من براین به خوردن آب باشد

شاید روزی آمد و این دل به قصاص دیروز برای تو چوب دار آویخت

شاید سحری آمد و در آن خورشید عشق را به قلموی طلوع ترسیم کردم

شاید عمری ستادم از خدا و ز آن غنیمت ، به بردباری چندین ساله خاتمه بخشیدم

و کاش به دور از تشویشی باشم آن دم که طناب دور گردنت می اندازم

و بی هراس از آن که صندلی را از زیر پاهایت بردارم

به چی می اندیشی ،

به کدامین روز ؟ به کدامین غریبه و شاید به این می اندیشی که فردایی را با من خواهی گذراند .

مردّ هستم !


بی پروایی من در ترمیم عشق کودکانه ام مرا از تو دور ساخت

 و قصاص کارم جز تنهایی چیزی نیست !

فقط میتوانم بگویم در دوست داشتن تو مردّ هستم !

اما


میروم و باز نخواهم گشت به روزگاری که در آن خاطراتم را به تیر خیانت کشتند

باز نخواهم گشت به دیارم ، دیاری که ستاد از من یارم

یاری که بی وفایی در سرشت او خوی گرفته

بی وفابی تو یعنی جدایی،مردن و شمردن شمارش های معکوس مرگ

و مرگ منجی دلشکسته در این کشاکش گذر بیهوده عمر اوست

و خدا ! خدایی که به هزاران گناه تکه تکه کردم قلب نازنینش را !

خدایی ! که مرا آفرید و خواهد آمرزید

و من روی طلب بخشش را ندارم باشد که ایشان مرا ببخشد .

همدمی نیست مرا


واپسین لحظات عمر من ، و قلب تو به فراسوی کوچه ای گمشده در دفتر خاطراتم معنا میشود .

کوچه ای که در آن بازی های کودکانه ام را به آرزوهای نوجوانی پیوند دادم .

به سان مردابی مرده بودم ، من در آن کوچه دل نیلوفرها را شکستم !

 قاصدی شوم به کدامین دین و آیین ، تخم منحوسی به قدام موسم عشق پاشید

که ندانستم آسمانم به آن شب چرا تاریک شد !

آن منحوس شوم زاده ، به بهاران گلستانم زهر خزان نوشاند

که سراسر بوستانم بهر رنگ پریدگی یار سراسر عریان گشت !

دگر خبری از گل و گلشن در دیار پاکدامانی ما نبود .

همه خسته و به چشمان ما چرک خواب آلودگی خفته بود .

دم به دم شکوه از من با هزاران تیر غصه بر دل شکسته ام می تابید .

پرتو بی رنگ خورشید دگر دل نواز دل بیتابم نبود .

و حکایت من و سان بی وفایان فریفته ی یار جدید ، حکایتی نو در بلاد در سکوت خفته ی من بود !

و هم کَش مهربان به سان زانوی غم من در این ایّام نیافتم .

و نقش خنده روی دیوارهای کوچه بی فانوس شب نا پیداست .

به هزاران شب به تیمار این فانوس تا سحر گریانم و بیدار ! آیا در بلاد آدمی همدمی نیست مرا ؟


گاهي


گاهي بيا و لحظه‌اي بمان دستي به روي شانه‌ي من بگذار

تا از فراز ماندنت اين سطرهاي در هم و برهم اين تلخ نوشته هايم

و اين شعرهاي مبهم و خط خورده‌ي مرا در دفترم بخواني تا سطرهای تار روشن شوند

تا من قلم به دست تو بسپارم تا تو به دست من بنويسي آمدنت را


سالهاست که من ............


تو چه ساده ای و من ، چه سخت
تو پرنده ای و من ، درخت
آسمان همیشه مال توست
ابر، زیر بال توست...
من ، ولی همیشه گیر کرده ام ...
تو به موقع می رسی و
من،سال هاست دیر کرده ام

هنوز هم.............................................


هنوز هم به یاد چشمانت چشم به راهت نشسته ام

و به این جاده ی بی انتها چشم دوخته ام
هنوز هم دل با بی قراری به من می گوید که تو خواهی آمد
هنوز هم این امید باطل مرا به زندگی وا میدارد

که روزی دوباره نگاهت را خواهم دید
هنوز هم آخرین نگاهت را به خاطر دارم که چگونه در پیچ جاده از دیدگانم محو شد
هنوز هم به خاطر دارم لحظه های در آغوش کشیدنت را که ...........

هنوز هم خاطراتت را به دیوار دل زده ام تا در حصار خاطراتت زندانی شوم

چرا که پرنده ی بی بال و پر دل من عاشق قفس گشته است
هنوز هم آسمان هر شب شاهد غزل های غم انگیز دل من است
هنوز هم نسیم غصه ی تنهایی ام را به گوش درختان می خواند
هنوز هم کودک دل برای شنیدن لالایی هایت بی قراری می کند
هنوز هم قلب بی چاره با تمام وجود نامت را فریاد می زند
هنوز هم دست من در شعر هایش واژه ی دوستت دارم را تکرار می کند

 هنوز هم..............................................................


در محبس دل پنجه به  دیوار کشیدم     در خلوت دل حسرت دیدار کشیدم

+++

در محبس دل پنجه به دیوار کشیدیم

در خلوت دل حسرت دیدار کشیدیم

در بند نگاهش گرفتار و اسیریم

بر میله ولی باز رخ یار کشیدیم

دل در طلبش لحظه ای آرام نیاسود

ما بهر یک گل منت صد خار کشیدیم

در کوی نگاهش عاقلان جای ندارند

مجنون شدیم و دست ز افکار کشیدیم

تا دل به اسرار نگاهش آشنا شد

ما دست ز دنیا و اغیار کشیدیم

جانبازی اگر رسم دیرینه عشق است

دیریست که دل را به سر دار کشیدیم

آسان که نباشد به کوی دوست رسیدن

ما در ره عشق سختی بسیار کشیدیم



شاید

من با خاطرات تو زنده خواهم ماند.

چه غمگین از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی.

شاید باور نکنی،

از من همین کلمات که با شوق به سوی تو پر می کشند

باقی می ماند و خود کاری که هیچ گاه

آخرین حرفهایم را به تو نمی تواند گفت.

شاید یک روز وقتی می خواهی احوال مرا بپرسی،

عکسم را در صفحه سفر کرده ها ببینی.

شاید کودکی گستاخ و بازیگوش

با شیطنت سفر بی بازگشتم را از دیوار سیمانی

کوچه یتان بکند و پاره کند.

تمام دغدغه هایم این است که آیا بعد از این سفر می توانم

همچنان با تو سخن بگویم؟


آیا دستی برای نوشتن ودلی برای تپیدن خواهم داشت؟شاید باور نکنی،

اما دوست دارم مدام برایت بنویسم.

بعضی وقتها که کلمات را گم می کنم،دوست دارم، دشتها، دریا ها،کوه ها،جنگلها،

ستاره ها و هرچه در کاینات هست همه وهمه کلمه شوند تا بهتر بنویسم.

دوست دارم تا به حیات کلمه ای نجیب دست یابم

تا رهگذران غمگین صبحگاهان،

زیر آفتابی نارس مرا زمزمه کنند.

میدانم که خسته ای اما دوست دارم اجازه دهی

کلماتم دمی روبرویت بنشینند و نگاهت کنند تا به حقیقت این جمله را دریابی که می گوید:

مرا از یاد خواهی برد، نمی دانم؟ولی می دانم از یادم نخواهی رفت...


+


رواق منظر چشم من آشيانه توست ........... کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل ........ لطيفه‌های عجب زير دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد .... که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن  ............... که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت .................. ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی ......... در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار ..... که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز ........... از اين حيل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد .... که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست


?


دردهاي دل خسته ام چه ميداني ؟

ز پاي کنج قفس بسته ام چه ميداني ؟

چه روزهاي قشنگي است بي تو سر کردن

از اين تظاهر پيوسته ام چه ميداني ؟


کجاي سکوت سهم مي شود تو را؟

اعجاز مرده ام......؟

کاش کمي من مي شدي....!!!


.


آمدنت بی صدا ترین سایه بود

رفتن ات ناگهانی ترین حادثه ...

بیا که طافتم تمام شد


امشب دلم گرفته بیا کنارهم باشیم

ساده آغاز کردم با دلت و صداقت دلم را فرش زیر پایت ساختم

احساسم را مثل دو شانه ای برای آرامش تو بنا کردم
...
و دستان نحیفم را پناه دستانه تو ساختم

این همه را میدادم تا عشق تو و و آن چشمان رویاییت را داشته باشم

به یاد داری قدم های ما بر روی زمین که آنها جایی را ثبت می کردند

از رد پاهایی که به آن لحظه به لحظه عطر محبت می ساخت

کوچه هایی که درختانش به پاکی عشق ما رقص میکردند

و یا برگهایشان را زیر پای ما می انداختند تا از قدم گرم ما بوسه بگیرند

و پرندگان با نسیم عشق برای ما آواز عشق میخواندند

چی زیبا بود

حس غرور در کنار تو در مقابل چشم هزاران غریبه چی روزهایی بود

خواستم ترا از رویاهایم و ذهنم دور کنم اما نشد

مگر میشه آدم عشقش را فراموش کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا فهمیدم از عاشقی سهم من بی کسی است

من نمیدانم او چطور رفت......................................

خیلی تلخ بود خیلی.خیلی تلخ بود چون دیدم

قاب غروب او دست در دست دیگریست و مستانه به چشمان او نگاه میکرد

اما نمیدانست چشمهای من پشت این قاب داشتن می سوختن

حالا دیگر بغض غریبی در نفسهایم هست

شبنم مخصوصی درون چشمانم نقش گرفته،قلبم دیگر نیمه جان شده،

حالا کجایی گمشده من که نیاز به کمکت دارم

شاید یک روز بیایی و ان روز من نیستم و مردم و گریه میکنی


>


علاقه و محبت شديدي كه سابقا به تو ابراز مي كردم

دروغ بود و بي احساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو

روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را مي شناسم

به دو رويي تو بيشتر پي مي برم و

اين احساس در دل من جا ميگيرد كه بالاخره بايد

از هم جدا شويم ديگر به هيچ وجه حاضر نيستم كه

روزي شريك زندگي تو باشم و اگر چه عمر دوستي چون گلهاي بهاري كوتاه بود

در اين مدت كم به طبيعت فرومايه و هوسهاي پست تو پي بردم و

بسياري از صفات و اخلاق تو برايم روشن شد مطمئن هستم كه

اين خشونت و تنه خوئي بالاخره تو را بدبخت خواهد كرد

اگر ازدواج ما سر گيرد

تمام عمر با پشيماني خواهي گريست و اگر افسانه آشنايي پايانش جدايي باشد

خوشبخت خواهيم بود و حالا لازم است كه بگويم

اين موضوع را هيچ گاه فراموش نكن و مطمئن باش  که

اين نامه را سرسري نمي نويسم و چقدر ناراحت كننده است اگر

باز هم بخواهي در صدد دوستي با من باشي بنابراين از تو ميخواهم

جواب نامه مرا ندهي چون نامه تو سرتاسر

دروغ و تظاهر است و تنها چيزي كه نداري

محبت است و من تصميم گرفتم براي هميشه>..<>../

تو و يادگاري تلخ عشقت را فراموش كنم ديگر به هيچ وجه نميتوانم

خودم را راضي كنم كه دوستت داشته باشم و شريك زندگي تو باشم

و حالا اگر مي خواهي به محبت من پي ببري نامه مرا يك خط در ميان بخوان

تلاش کنید


تلاش كنید همان گونه باشید كه می گویید.

تلاش كنید همان گونه رفتار كنید كه از دیگران انتظار دارید.

تلاش كنید همان گونه رفتار كنید كه گرفتار عذاب وجدان نشوید.

تلاش كنید تا راست گویی و صداقت عادت شما شود.

تلاش كنید همیشه دنبال یادگیری باشید.

تلاش كنید با پیدا كردن دوستان جدید دوستان قدیمی را هم حفظ كنید.

تلاش كنید برای خوب كار كردن خوب هم استراحت كنید.

تلاش كنید همیشه برای اطرافیانتان جذاب باشید.

تلاش كنید اگر از كسی رنجیده اید، با خود او صحبت كنید، نه پشت سر او.

تلاش كنید وقتی به موفقیتی می رسید،

آنهایی كه در این راه به شما كمك كرده اند را فراموش نكنید.


تلاش كنید تا عهدی شكسته نشود و اگر هم می شكند ،شما نباشید.

تلاش كنید تا باور كنید دیگران وظیفه ای در قبال شما ندارند

و عامل سعادت یا شقاوت هر كس خود اوست.


تلاش كنید قدردان لطف دیگران باشید و با رفتار و گفتارتان آنها را از محبت پشیمان نكنید.

تلاش كنید به هر چیز آنقدر بها بدهید كه استحقاقش را دارد.

تلاش كنید دنیا را با زیبایی هایش ببینید

بی قرارم ،


یک احساس زیبا

صادقانه میگویم حرف دلم رو بی ریا

بی بهانه میگویم مثل آنها ، همان قلبهای بی وفا ، بی وفایی نمیکنم

عاشقانه میگویم عشق من دوستت دارم

صادقانه گفتی دوستم داری ، عاشقانه عشق تو را باور کردم

از من خواستی تنها با تو باشم ، با احترام قلب تنهایم را به تو تقدیم کردم

گقتم این قلب مال تو ، همیشه وفادار تو ، هرگاه خواستی بگو تا شود فدای تو

از من خواستی به کسی جز تو دل نبندم ، میترسیدی روزی تو را ترک کنم

شاخه گل زیبای من ، پر پر نمیشوی هیچگاه در قلب من ،

به عشق پاکمان قسم تنها تو می مانی تا ابد در دل من

هیچگاه نمیگذارم دلتنگم شوی ، همیشه در دلت خواهم ماند ،

هیچگاه نمیگذارم دلگیر شوی همیشه در کنارت هستم ،

هم با تو درد دل میکنم ، هم میشنوم درد دلهایت را...

دوباره میرسیم به آن احساس زیبا همان حرف صادقانه همان حرف دل بی ریا

همان کلام عاشقانه همان احساسی که تنها نسبت به تو دارم

آری عزیزم خیلی دوستت دارم

گفتی دلت میخواهد همیشه در کنارم باشی

آرزو داری سرت را بر روی شانه هایم بگذاری و آرام بخوابی

بیا عزیزم که من نیز بی قرارم ،

شوق دیدار


شوق دیدارتودارم گنهی نیست مرا    

 گربه سوی تونیایم اثری نیست مرا   

 شب به بالین روم ویادتودرسردارم

غافل ازیادتوباشم سحری نیست مرا

نیستم گرکه سخن ازتونگویم هرحال

جززکردارتوجاناسخنی نیست مرا

نیمه شب چون به مناجات توبرمی خیزم 

  چون غمم با توبگویم محنی نیست مرا

بس که ازشوق تودربسترجان می گریم

  ازخبرهای دو دنیاخبری نیست مرا

نفس ازشوق تودرسینه روان می گردد 

  گرکه شوق تو نباشد نفسی نیست مرا