هميشه سنگ
کاش ميدانستم اين رود بيکران وآن سنگهاي فراوان مرا تا کدام کجا ميکشا نند.
گاه مي انديشم اين همه نفرت چگونه بردر وديوارم ميبارد
گاهي ميدانم پاسخها نيز ميبارند بردروديوارم .
احساس مي کنم دلم درپي سفراست وبه من آموخته بودند
که " خوبي همانند آبست و واژه هاي بدي و نفرت سنگهاي ساحل
آب ميرود پاک وروشن وسنگها ميمانند
هميشه سنگ
فرقي نمي کند نشناختم کسي چون من همان مسافرشبهاي ظلمتم
بايد که بگذرم خودهم نميدانم ليکن فقط مي دانم اينقدرکه دراين نزديکيها خدايي هست