هميشه سنگ

 



کاش ميدانستم اين رود بيکران وآن سنگهاي فراوان مرا تا کدام کجا ميکشا نند.

گاه مي انديشم اين همه نفرت چگونه بردر وديوارم ميبارد

گاهي ميدانم پاسخها نيز ميبارند بردروديوارم .

احساس مي کنم دلم درپي سفراست وبه من آموخته بودند

که " خوبي همانند آبست و واژه هاي بدي و نفرت سنگهاي ساحل

آب ميرود پاک وروشن وسنگها ميمانند

هميشه سنگ

فرقي نمي کند نشناختم کسي چون من همان مسافرشبهاي ظلمتم

بايد که بگذرم خودهم نميدانم ليکن فقط مي دانم اينقدرکه
دراين نزديکيها خدايي هست

همه فاصله ها را ......

 

همیشه سکوت را دوست داشته‌ام

سکوت همیشه برای من مفهوم آرامش بود ه است

همیشه لحظه‌ها را برای آن لحظه‌ي سکوت 

آن تنهایی پر از سکوتش خواسته‌ ام

تا لحظه‌ای بیشتر عمیق‌تر بنگرم

اما این سکوت مفهوم فاصله‌هاست

سکوت را همیشه دوست داشته ‌ام

اما فاصله را نه  

امروز حاضرم دنیا را بدهم تا این سکوت

را بشکنم

امروز دلم فریاد می‌خواهد .

 

در حسرت دیدارش

 

 


                               

’’’’

 

زمانیکه انسانی به دنیا می آید در گوش او اذان میدهند  

وزمانیکه میمیرد بر جنازه او نماز میخوانند...............

 پس عمر آدمی بین اذان تا نماز است  

دوست معمولي _ دوست واقعي

 


دوست معمولي هيچگاه نميتواند گريه ترا ببيند .

 
دوست واقعي شانه هايش از گريه تو تر خواهد بود .

 
دوست معمولي اسم کوچک والدين ترا نميداند.


دوست واقعي شايد تلفن آنها را جايي نوشته باشد .


دوست معمولي يک جعبه شکلات براي مهماني تو مي آورد .


دوست واقعي زودتر به کمک تو ميآيد و تا دير وقت براي تميز کردن ميماند .


دوست معمولي از دير تماس گرفتن تو دلگير و ناراحت ميشود .

 
دوست واقعي ميپرسد چرا نتوانستي زودتر تماس بگيري ؟


دوست معمولي دوست دارد به مشکلات تو گوش کند .

 
دوست واقعي سعي در حل آنها ميکند .

 
دوست معمولي مانند يک مهمان عمل ميکند و منتظر ميماند تا از او پذيرايي کني .


دوست واقعي به سوي يخچال رفته و از خود پذيرايي ميکند .


دوست معمولي مي پندارد که دوستي شما بعد از يک مرافعه تمام مي شود .


دوست واقعي ميداند که بعد از يک مرافعه دوستي محکمتر ميشود .

دوست واقعي کسي است که وقتي همه ترا ترک کرده اند با تو ميماند .

 

 

میمانم تا ابد ....

 

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم

گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند
 
گاه یک عشق انقدر ماندگار میشود که فراموشش نمی کنیم

رویای با تو بودن را نمیتوان نوشت نمیتوان گفت و حتی نمیتوان سرود

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چی تاریکی در نداشتند

و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم
 
 و میمانم تا ابد ....

تا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

بانوی دریای من ...

يادت هست ؟

 

پس از مرگم چی بگويم نميدانم  .......

حال و روزم خود گوياي همه چيز است


نبودنت، زخم عميقي است كه هر چه مي گردم مرهمي برايش نمي يابم

به كابوسي مي ماند كه گويا تمامي ندارد كي صبح مي شود، نمي دانم

اين كابوس گويا شب و روز نمي شناسد آرام در دل شب پنهان ميشوم

تا صبح بيداري و بيقراري رسم تازه شبهاي من است

روزهاي رفته چون سايه بر ديوار اتاقم نقش مي بندند  يادت هست ؟

از رفتن كه مي گفتي  صدايم بي صدا در سينه مي شكست

مي دانستم اين كابوس به سراغم خواهد آمد بايد به خواب مي رفتم

اين كابوس در تقدير من بود حالا كه نيستي، چشمانم چه بي تاب نگاهت شده اند

آسمان چی بر من سخت مي گيرد روزها چی عمر درازي دارند

 شبها چی پر تشويش و نا آرام اند بي پناهي دستانم را مي بيني ؟

مي شنوي آواي تنهاييم را ؟  مي شنوي آواي تنهاييم را ؟

 
 

حیرنم

 

                                                               

                                             

روز شب خوابم نمی آید به چشم  غم پرست

                             بس که در بیماری هجر تو سوزانم چو شمع

در  شب  هجران  مرا  پروانه  وصلی   فرست

                             ورنه از  دردت جهانی  را بسوزانم چو شمع  

همچو صبحم یک نفس باقی است با دیدار تو

                             چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم  چو شمع

سرفرازم  کن  شبی  از وصل خود ای  نازنین

                             تا  منور  گردد  از  دیدارت ایوانم  چو  شمع

 

...

 

همیشه دلیل شادی کسی باش نه قسمتی از شادی او

و همیشه قسمتی از غم کسی باش نه دلیل غم او

 دوستت دارم

 

  هيچ بهانه اي نيست براي نوشتن 

        ولي حالا که ميشود برايِ تو نوشت بهترين بهانه ای براي نوشتن 
                
        خيلي دوست دارم خيلي زياد براي تو مي نويسم 
     
   که معني عشقي براي من و عشق را با تو حس کردم

                                                                دوستت دارم دوستت دارم             

       بيش تر از معناي واقعي كلمه دوست داشتن دوستت دارم
                      
                    همچو طلوع خورشيد در سحر گاه عشق دوستت دارم

   باتمام وجودم با احساس پر از محبت  دوستت دارم
                    
                          بيش تر از آن چه تصور مي كني نمي دونم  فقط دوست دارم 

   با معني بيشتراز دوست داشتن همه دنياي مني
                                                                          
                                     

نمیدانی تو

 


تو اگر میدانستی که چی زخمی دارد

که چی دردی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن !

به من خسته نمی گفتی  ...............

 

 

حسرت

 

 

خش خش برگ هاي پائيزي ارامم مي كند

تنهاي تنها راه ميروم تا شايد برسم به جايي ......

دست افشان هاي برگ هاي زرد چی غوغا مي كند

شا خه هاي عريان درختان هم شعر پائيز مي سرايند .....

چشم هايم را ميبندم  و درختان وخاك وبرگ را شاهد مي گيرم

 در عالم خيال ترا مي بينم كه بالاي ابر ها برايم دست تكان مي دهي

 و پرندگان را كه بي پروا روي درختان عريان نشسته اند

و پائيز را زمزمه مي كنند !

درد من ...

 

نباید زیاد سخت بگیرم

بلیی اصلا دیگه برایم مهم نیست

اودیگه مرده . بلی مرده . خودم خاکش کردم .

 

 

 

دعا میکند برایت

 

مهربانم ، ای خوب یاد قلبت باشد

           یکنفر هست که اینجا

                بین این آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو تک و تنها به تو می اندیشد 

و کمی  دلش از دوری تو دلگیر است

مهربانم ای خوب یاد قلبت باشد یک نفر هست که چشمش به رهت دوخته به در مانده

        و شب و روز دعایش این است زیر این سقف بلند هر کجایی هستی به سلامت باشی

        و دلت همواره محو شادی و تبسم باشد         

مهربانم ای خوب  یاد قلبت باشد               

یک نفرهست که دنیایش راهمه هستی و رویایش را به شکوفایی احساس تو پیوند زده

        و دلش میخواهد لحظه ها را با تو به خدا بسپارد

 مهربانم ای خوب یکنفر هست که با توتک و تنها ...........  

 مهربانم این بار یاد قلبت باشد

یکنفر هست که با تو به خداوند جهان نزدیک است

       و به یادت هر صبح گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد     

         و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش راهی خانه خورشید شوی   

                         و پرازعاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی

   

                        

 

   

هیچکس

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد         که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر       هیچکس هیچکس اینجا به تو مانند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها        عاقبت با قلم شرم نوشتند نشد  ... 

 

 

دوری تو

 

باز هم شب از راه رسید و باز سکوت و باز تنهایی .

چی احساس غریبی دارم چرا تنم یخ کرده و اینگونه میلرزد ؟

شاید بیمار شده ام یا شاید هم ...  شاید ترسیده ام از تنهایی .

فقط به تو می اندیشم به خنده هایت صدای شفاف و جذابت

حتی به قدم های موزونی که برمیداری .

 ساکن کدام دیاری که اینقدر از من دوری ؟ سکوت شبم را بشکن

 و مرا از خود بی خود کن در رویاهایم ترا تصور میکنم . 

از گرمای نفس هایت تنم گر میگیرد میسوزم خیس عرق میشوم و نفسم بند می آید.

 انگار تب دارم تب دوری از تو

 

افسوس

 

خیلی‌ دلم برای خودم میسوزد این که ادم بیگناه باشد

 و همیشه‌ تلاش کند بخاطر بیگناهیش

 و هر چی‌ بیشتر پیش میرود کمتر نتیجه میگیرد

....................... میترسم . . .

 


 

 


در این دنیا که گه تاریک و گه سرد است و ناگه می شود لبریز اندوه


و همان گه غرق درحسرت و گه گاهی هر ازگاهی میان باید وشاید که باید رفت
 

و شاید و ماند در این دنیا که باید بود  ؟  چی باید کرد  ؟


در این دنیا که چون دل بر کسی بندی
 
 به ترفندی همه دل بستگی هایت حبابی پوچ برآب است

چی باید کرد  ؟  من آواره خسته ، در این دنیا 
  

در این ویرانه ، وانفسا به دنبال چی میگردم

نمیدانم  و یا شاید که میدانم و میترسم میترسم . . .

می ترسم از این ظلمت از این تاریکی ِ بی حد

و بیزارم از این دل بستن و کندن از این ماندن ولی رفتن

وزین عشق ِ پر از نفرت از این سرگشتگی هایم از این دنیا


 از این تکرار بیهوده ولیکن سخت پا برجا چی بیزارم

چی بیزارم از این ماندن و این گه گاه و گاهی ها و شایدها

چی بیزارم از این  .......................

وقتي فكر مي كنم

 

چی کسی باور کرد ؟ جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد

میتوانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی

رفتي و در آخرين نگاهت خواندم چقدر دلم برایت تنگ شده است

رفتي و در آخرين قدمهات ديدم كه چقدر برایم عزيز بودي

رفتي و من را با یک عالم  خاطره ها تنها گذاشتي

حالا وقتي فكر مي كنم مي بينم  تو قلبم را با خودت بردي هر كجا كه خواستي

 هركجا كه هستي بدون يادت به جاي قلبم مي تپه

 

تو خوب باش و خوب زندگی کن

 

 تقدیم به بهترین و خوشبو ترین رایحه دنیا دل پژمردگی هایم 

 آنچنان مرا پیر و ناتوان کرده که حال از پرده تنفس بالا نم آید

 تو خوب باش و خوب زندگی کن

که هیچ چیز به قدر لحظه های لذت بخش ارزش زندگی ندارد

 توبخند که تمام طراوت آسمان در تو جاریست

 آنچنان در دشواری های مشکلات روزمره گیج و مات هستم

که تکرار امروز مرا سرگشته فردا میکند

 کاش میشد فقط برای چند لحظه بتوانم با آرامش به خواب بروم

 دوستت دارم نه در تلفظ این زبان ناچیز

 بلکه در آغوش باران بلکه در دستان کودکی که عشق را باسیبی سرخ تقدیم میکند

بلکه به عشق آن نیلوفران که سر در حریم آسمان کشیده اند

 

می فهمم

 

اه...

 من دیگر ناله نمی کنم  قرن ها نالیدن بس است

 می خواهم فریاد  بزنم

 اما اگر نتوانستم سکوت می کنم خاموش بودن بهتر از نالیدن است 
 
به من بگو :  نگو  نمیگویم  اما نگو نافهمم ، که من نمیتوانم نفهمم من

می فهمم

 

خاطراتم

 

بکذار بغض هایم را یک بار دیگر برایت بگویم بگذار شبی دیگر برایت گریه کنم

 بگذار که اشک چشمانم با وساطت به تتو فکر کند دیشب تلخ ترین شب عمرم بود

 و تا صبح گریه کردم نه از سر ناچاری نه از سر تنهایی بلکه از احساس پر از دردم

دیشب تمام خاطراتم را جمع کردم کاغذی های که برای هم مینوشتیم

 تا هرچی که بین من و تو هست همه و همه را آوردم و تا توا نستم گریه کردم

انگار پیشم بودی چشمهایم را بستم و انگار تو بودی و من

 انقدر بوسیدمت که ستاره ها حسرت نشستند

 و وقتی بیدار شدم جای بوسه هایم روی خاطراتی بود که از تو برایم مانده بود

خاطرات دستایی پر از گل خاطرات چشمایی پر از شوق 

 

؟

 

گاه دلتنگ می شوم دلتنگ تر از همه ی دلتنگی ها،

گوشه ای می نشینم وحسرت ها را می شمارم و باختن ها را

و صدای شکستنها را و وجدانم را محاکمه می کنم
و

من کدامین قلب را شکستم و

كدامین امید را نا امید کردم و

کدامین، احساس را له کردم و

کدامین خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم

که این چنین دلتنگم  ؟

دل گرفته ام

 

دل گرفته ام ازاین احساس پوچ درهم

 بی تابم از نشنیدن صدای قشنگ ترین فرشته زندگی خوشحال باش

 چون کسی را داری که محتاج شنیدن صدای خنده هایت است

 و من غمگینم که هر لحظه به دنبال صدای تو بیمار میشوم

///

 

 

شايد روزی برگردی

 

گفتم : می مانم تا ابد تا هر زمان که تو بخواهی

گفتی : میدانم

گفتم : چشمانت را در بهترين نقطه دلم قاب کرده ام

برای هميشه هر گوشه دلم را که می بينم تو هم آن جايی .

گفتی : میدانم

گفتم : برای من از تو دوست داشتنی تر وجود ندارد

باز هم گفتی میدانم .

امروز چندمين روز است که تو رفته ای و من هيچ گاه اين را نمی دانستم


که تو برای من به ياد من و دوست دار من نيستی

باز هم می گويم : منتظرت میمانم شايد فقط شايد روزی برگردی

 

خداحافظ نمی گویم

 





فرشته ی  امیدم

کاش می شد به سادگی یک سلام تمام نبودنت را از یاد ببرم

و پاک کنم این همه دلتنگی را از لوح فرسوده ی دل

کاش می توانستم با یک سلام ساده در آغاز این نامه ها خط کشم

بر هرچی فاصله هست از دستان من تا لمس بودنت می بینی ؟

دیگر حتی سلام هم برای من که دور از تو مانده ام واژه ی دلنشینی نیست ...

چرا که با هر درود به یاد می آورم که روزی تو را بدرود گفته ام

و غرق می شوم در آرزوی شیرین آن ساعت که تا نهایت هستی عشق، کنارم باشی

 و هیچ گاه نیازمند سلامی دوباره نشویم

با این همه اگر سلام را کنار بگذارم، در سطرهای نامه هایم چی بنویسم

من که می ترسم از رسیدن به واژه ی خداحافظ


این روزهای بودن و نبودنت، چیزی در سینه ام عجیب دلتنگ تو می شود

 و گاه میان لحظه هایی که مانده در سکوت یک بغض، به نفس نفس می افتد

 از اضطراب عشق و آنقدر بی قرار و آشفته می تپد

 که احساس می کنم در این جسم، دیگر جایی برای این همه احساس نیست

می بینی مرا که چگونه با حال و روزی پریشان تر از لیلا

و چشمانی لبریز عشق که جهانی را به نظاره می نشاند،

 رسوای آدم شده ام و ستوده ی عالم عالمی که بر پایه ی عشق تکیه کرده است

و می داند که بود و نبود عشق یعنی بود و نبود او ... و اما اعتراضی نیست

بر آدمیان این فرزندان فراموشکار که از آن همه عشق تنها نامی را یدک می کشند


اگر خوب گوش دهی می شنوی

 که حکایت شیفتگی ام هرشب میان ستارگان این سو و آن سو سرک می کشد

مبادا که به گوش شیطان برسد

و آتش کینه اش میان قلب من و تو جدایی بیاندازد.

اما تو .... یادت نرود در جواب فریادهای بی صدایم لبخند بزنی!

خوب من ، باز هم بخند . بخند تا صدای شیطان ، خدا را هم به خنده بیاندازد

و آنوقت در سایه ی تبسمش لحظه هایمان را نقشی از عشق و ایمانی ابدی بزنیم.

حالا بگذار همین جا که هنوز لبخند بر لب داری نامه ام را پایان برم تا شادی ات

در قاب لحظه هایم همیشگی شود.

اما اگر باز هم دلتنگ حرفهایم شدی، چشمانت را ببند

و سرت را بگذار بر شانه هایی که اینجا دور از تو مانده اند

و خوب خوب گوش بسپار بر من، که تا هر کجا که بخواهی با تو از عشق سخن خواهم گفت.

نه ! خداحافظ نمی گویم ... من هنوز برایت از جنون قصه ها دارم ...


دستانم را رها مکن ... که دیوانه ها پایان نمی شناسند.

بگذار باز هم سکوت کنم

 

صدای گام های باران را می شنوی ؟

نگفته بودم که پاییز امسال زودتر از همیشه آغاز شده است ؟

میشنوی که آسمان چگونه با من همدردی می کند ؟

میبینی که چگونه پا به پای من می گرید ؟

امشب ابرها هم مجنون شده اند .

امشب تمامی هستی بر دلتنگی من دل می سوزاند .

واژه هایم امشب سر نالیدن ندارندغم نبودنت آنقدر بر دلم سنگینی می کند

که در هیچ کلامی یارای بیان این همه رنج را نمی بینم .

آری، بگذار قدری سکوت کنم که سخنی نمی یابم برای شرح اندوهم

امشب اندکی سر بر آسمان بلند کن و گوش بسپار به نوای هق هق ابرها

میشنوی که قلب آسمان چگونه به درد آمده از بغض فروخورده ی ستاره ای مجنون

بگذار باز هم سکوت کنم

خوب میدانم تو نیز همچون من سال هاست که عادت کرده ای

اینگونه بی واژه  سخن بگویی و من حتی دلتنگ گوش سپردن به نوای نفس های تو هستم

در آن سکوت همیشگی ات بیا امشب را تا سحر سکوت کنیم

بگذار اشک های ما و آسمان واژه ساز شوند

تو نیستی !  و من با رویای تو به زیر باران میروم ... بدون چتر !

نه برای اینکه اشک هایم را در میان قطرات باران گم کنم

نه ! دیگر نیازی نمی بینم که این دانه های اشک را از نگاه آدمیان پنهان سازم

دیگر عادت کرده ام که دیوانه خطاب شوم ...عادت کرده ام که در پاسخ حماقتشان هیچ نگویم.

بگذار همه ببینند این هم آغوشی شگفت را

بگذار ببینند که چگونه اشک های من و آسمان در هم می پیچند و یکی می شوند

 بسان روح من و تو آری ، شاید هرگز یکسان نباشیم

اما یگانه خواهیم شد همچون دو قطره ی باران



"  فراموش کردنت   "

 





امشب همه چیز را به راه است همه چیز آرام.....آرام ... باورت می شود ؟


دیگر یاد گرفته ام شبها بخوابم " با یاد تو "

تو نگران نمیشو ی همه چیز را یاد گرفته ام


راه رفتن در این دنیا را هم بدون تو یاد گرفته ام یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم

تو نگرانم نمیشوی همه چیز را یاد گرفته ام


یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام .... نفس بکشم بدون تو ...... و به یاد تو

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن  . ...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم


همه چیز را یاد گرفته ام یاد گرفته ام که بی تو بخندم


یاد گرفته ام بی تو گریه کنم و بدون شانه هایت  ...

یاد گرفته ام ...که دیگر عاشق نشوم به غیر تو


یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ....

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم

اما هنوز یک چیز هست  ... که یاد نگر فته ام  . ..

که چگونه     ....

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم


و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم  ....  تو نگرانم نشو

"  فراموش کردنت   " را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت  ...

 

لمس کن ...

 

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم


تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست تا بداني نبودنت آزارم مي دهد

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان كه از قلبم بر قلم و كاغذ مي چكد

لمس کن گونه هایم را که خيس اشك است و پر شیار لمس کن لحظه هایم را ...

تویی که می داني من چگونه عاشقت هستم

لمس کن این بی تو نبودن ها را لمس کن ...



عادت کرده ام که ...

 


می بینی ؟

چشم هایم را می بینی که بی تو چگونه بر خزان دلم می بارند ؟

تا کنون هیچ دیده بودی که خزان اینچنین زود از پس بهار سر زند ؟


چند روز می گذرد از دیدار تو؟

ثانیه به ثانیه ی نبودنت را شمرده ام ... نه با عقل ، که با دل !

و دل می گوید قرن هاست که رفته ای .

در تمام زندگی ام تنها همین یک بهار را تجربه کرده ام ... چی بهار کوتاهی !

مرا ببخش که اینچنین زیاده خواهم ... 

 مگر می شود تنها به آبتنی کوتاهی در دریای چشمان تو قناعت کرد ؟

 مرا ببخش که فرصت نبود تا در نگاه تو جان دهم .

هرگز از زندگی گلایه نکرده ام

 اما تو خود بهتر میدانی

که حتی کویرهم بیش از گونه های من از باران بهاری نصیب برده است

و من بهار را تنها در همان دقایق کوتاه با تو بودن لمس کرده ام

و در اشتیاق دیدار تو چی میتوان کرد مگر باریدن ؟

می بینی که چی زود بهار چشمان من پس از رفتنت رنگ پاییز گرفت ؟

عزیزکم !  باز هم سکوت کن که بسیار میشنوم حرف های ناگفته ات را در این خاموشی مدام


عادت کرده ام که بی تو زندگی کنم


عادت کرده ام که بی کلامی تو را پاسخ گویم

عادت کرده ام که در نبودت دستهایت را بفشارم


عادت کرده ام که ...


مگر می شود که در میان عادت ها رشد کرد و متحول شد ؟

نه، اشتباه نمی کنم . این چیزی ورای عادت است .

من هر لحظه هزاران بار عاشق شده ام ترا و نمی گویم که در نبودنت هزاران بار مرده ام .

چرا که عشق را مرگی نیست !

شاید تو، اینگونه عاشقی کردن را چیزی شبیه عرفان بنامی .

اگر قاصدک من اینجا بود حتما آن را به یک واژه ی سرد " تله پاتی " محدود می کرد .

اما من می گویم این مثال ساده ایست برای شرح جنون مجنونی چون من.

من ترا هر لحظه هزاران سال زیسته ام در نبودنت .

بی شک اگر لیلی نبودم تمامی این زیستن ها در رکود مرگ می فرسود .

و خوب می دانی تنها امید توست که مرا همچنان لیلا می دارد.

بمان ! بگذار برای یک بار هم که شده در کنار تو دیوانگی کنم

نه با امید تو !

پیش من بر نگرد

 

حالا که عادتم دادی به غصه های شاعری میگی میخواهی بری ؟

حالا که دیگه دلم را نمیدم دست کسی ٬میخواهی بری یک جا دیگه به آرزوهایت برسی ؟

حالا که مردمم دیگه قصه ی مارا میدانند٬دلت میخواهد بقیه ی قصه را دیگه نخوانند ؟

حالا که من تنها شدم با عطر ان بوته ی یاس٬از جان چشمهایم چی میخواهی

 دوست دارم یا التماس ؟

حالا که من به خاطرت قید سفرها را زدم٬تو تازه یادت افتاده حیفی چون خیلی بدم ؟

حالا که لحظه های من به خاطرت هدر شدن٬بهانه های رفتن و می ذاریشان تقصیر من ؟

حالا که پاییزم میخواهد بشینه پشت پنجره٬بهتره هرکی نمیخواهد بمانه زود بره

حالا که ثابت شده نماندی پای وعده ها  برو منم میگذرم از کرده ها و نکرده ها ...

اما بدان اگر یک روز خوردی به یک  صخره ی سرد٬هر کاری دوست داشتی بکن

 ولی پیش من بر نگرد

 

 

به امید

 

هر روز انتظار دیدن تو چشمه ی صبرم را لبریز می کند

هر روز بدون آنکه گلی پژمرده شود باغچه ی افکارم خشک می شود

نمیدانی هر روز گوشه ای از طاقچه ی مهرم می ریزدولب باز نمی کنم

به امید روزی که بیایی

به امید روزی که مرا با نام شیرین ترین ها ومهربانی ها بنامی

به یاد آن روز که آشنایی من با کوچه ی بیگانگی غریب شود

و مرا دیگر در خانه ی تنهایی ها رها نکنی ....

 

دوستت دارم

 

این نامه را مینویسم

 

کبوتر عشق هستم در اسمانها به دنبال تو می گردم بالهایم شکسته است

 و دلم پریشان می خواهم فریاد بزنم

 می دانم که صدای من در این کویر خواهد بیچید و تو خواهی فهمید

 که چقدر دوستت دارم وقتی که با تو هستم دقیقه ها برایم لحظه می گذرند

 و وقتی که دور از تو هستم ثانیه ها هم گذر خود را برایم آسان نمی گذرد

 زمان بسی تند می گذرد برای آنان که عاشقند و بسی طولانی است

برای آنان که در انتظارند و واقعآ عبدیست این دنیا .

و من این نامه را مینویسم تا حقیقت عشقم را نسبت به تو بیان کنم

 قدم به قدم به دنبالت بیایم 

 از کوه و از صحراها از دشت پر از صخره ها سراغت را خواهم گرفت

تا بدانی که واقعآ دوستت دارم و خواهم داشت

 

اینده   

 

میپرسم  به چی کار میکنی ؟ میگویید  :   به اینده فکر میکنم !

می پرسم    :   اینده   ؟؟؟؟؟ میگویید بلی

 اری  کاش  یکبار  نشان بدهی دوستم داری همین .............

خدايا دوستت دارم

 

 

پروردگارا ياريم کن که بتوانم پنچره ی دلم راروبه حقيقت بگشايم

خدايا ياريم کن که مرغ خسته دلم راکه ديری است دراين قفس زندانی است
 

دراسمان آبی عشق تو پرواز دهم 

پروردگارا ياريم کن که شوق پروازراهميشه درخود زنده نگهدارم
 
خدايا ... توخود می دانی
 
 که بدترين درد برای يک انسان  دورماندن ازحقيقت خويشتن
 
ورهاشدن درگرداب فراموشی و سردرگمی است


پس توای کردگار بی همتا مرا ياری کن که به حقيقت انسان بودن پی ببرم

تا بتوانم روزبه روز به سر چشمه تمام حقيقت ها نزديک و نزديکتر شوم

خدايا ... هميشه گفته ام که ترا دوست دارم
 
حالا هم باتمام وجود فرياد می زنم :

خدايا دوستت دارم ..... دوستت دارم ... دوستت دارم
 
 

باورت دارم ...

 

ترا در بغض ميبينم نمي پرسم كه چرا خنده ات از دل نيست
 

نميپرسم كه چرا سنگيني درد برروي شانهایت ترا درسكوتي تلخ غرق كرده
 

چون باورت دارم  باورت دارم كه با تمام قلبت راه ميروي

باورت دارم كه كوهياميد را در دل داري

باورت دارم كه در اوج درد هم مي خندي

مي خواهي قاصدكها نسيمي تازه را هديه وجودت كنند
 

و منتظر غروب تنهايي ات مانده اي

باورت دارم كه نردبان مهرباني را تا اسمان رفته اي باورت دارم ...
 

 

::::

 


 

" دوستم بدار وعاشقم باش "

 

تقدیم به او که یاد داد عاشق باشم

چی سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم

 
اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی عاشق باشم

چی زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی

و محبت را ضمیمه وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی

" دوست بدار وعاشق باش "

آری تو در وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی


چگونه ستایش کنم ترا که ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم

و چی زود گذشت بودنم و زود میرود رفتنم میدانم میروم و میدانم که باید بروم


اما به کدامین منزل بیاسایم ؟ بسیار دوستت دارم من عاشقم مهربان

آخر تو به من آموختی عشق را اگر من اکنونم به عشق آمیخته است


چون تو مرا کشاندی پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری


نمیدانم ........... شاید اشتباه میکنم


چون تا زمانی که من درملک تو هستم امیدوارم


راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟


اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند

 که هر جا بروم ا زآن توست پس هنوز دوستم داری ؟؟؟


 

خواهم رفت

 

انگار که ابرها اشکهای شان را نثار ادمیان کردند

تا بذر محبت جوانه بزند زیر چتر سیاه خود نهان شدی و مرا از یاد بردی

دیگر به فلک شکایتی نخواهم کرد

بر لب همان برکه طلایی که روزی نیلوفرهای عشق در ان می روییدن

خواهم رفت و خواهم گفت من نیز ترا از یاد خواهم برد



 

؟

 

 

درد

 

من بر آنم که در این دنیا خوب بودن به خدا سهل ترین کارهاست        

ونمیدانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است                         

و همین درد مرا می آزارد

                                 

چی خاطره ی

 

 

پائیز که از راه می رسد دوباره غم برگ های خزان زده٬بر دلم سنگینی می کند

ای کاش امروز بودی تا کمی از آن سنگینی را از من می گرفتی

 و روی شانه هایت می گذاشتی اما افسوس که تو دوری

خیلی دور آنقدر که حتی خیال هم به تو نمی رسد

و من هر روز صبح وقتی از کوچه ی قدیمی ما میگذرم

جای ترا چی بزرگ احساس می کنم

و این کوچه پر خاطره امروز چی خالی است و چی خلوت ..........

باز پائیز است باد می ورزد  اما کوچه ی قدیمی هنوز انتظار می کشد .

انگار نمیداند ما رفته ایم و هر یک با سرنوشتی گره خورده ایم .

صدایی می آید صدای خنده ی دو نفر که از دور می آیند

 تا برای فردای این کوچه خاطره بسازند .

 

وقتی

 

وقتی دلم به درد می آید و کسی نیست به حرفهایم گوش کند

وقتی تمام غم های عالم در دلم نشسته است

وقتی احساس می کنم دردمندترین انسان عالمم

وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند

وقتی تمام عالم را در قفس می بینم

و کسی حرمت اشک های نیمه شبم را حفظ نمی کند

 بی اختیار از کنار آنهایی که دوست شان دارم میگذرم .

 

کاش می توانستی

 

بزرگترین خوشبختیها در زندگی عشق است و بزرگترین بدبختیها در زندگی عشق است

برای همین است که هنگامی ترا میبینم لبانم خندادن و چشمانم پر از اشک می شود

کاش می توانستی آنچه دراندیشه ام هست بخوانی هنگامی که غمگین به تو میاندیشم

 

رسم زمانه

 

 جانم ز فراقت رنج بسیار کشید  ....  با رفتن تو همیشه آزار کشید

ما همسفر راه درازی بودیم  ....  بین من و تو زمانه دیوار کشید

 

 

در خود شکستم

 

 

من در خودشکستم

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست

به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم

 مگر ماهی بیرون از آب میتواند نفس بکشد

مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم

بگو معنی تمرین چیست ؟

بریدن از خودم را ؟ بریدن از چی چیز را تمرین کنم ؟

مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی

از من نپرس که اشکهایم را برای چی به پروانه ها هدیه می دهم

همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد

 تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند

 نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگیر

هوای سرد اینجا را دوست ندارم

 مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهایم

 

فقط يكبار

 

منظره

هر چی ميخواهي آرزو كن هر جايي كه ميخواهي برو

هر چی كه ميخواهي باش 

چون فقط يكبار زندگي ميكني

و براي انجام آنچه ميخواهي فقط یکبار شانس زندگی کردن داری