پس ازمشکلات و درد سر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم
ما همدیگررا به حد مرگ دوست داشتیم
سال اول زندگی ما خوب بود اما چند سال که گذشت کمبود طفل را حس میکردیم
میدانستم اولاد دار نمیشویم ولی نمیدانستیم که مشکل از کدام یکی ازاست
اول اش نمیخواستیم بدانیم با خود میگفتیم … عشق ما دو نفرمهم است
یک زندگی رویایی کافی است اولاد برای چی ؟
در واقع خود را تصلی میدادیم هم من هم اوهر دوی ما عاشق اولاد بودیم
تا اینکه یک روزعشقم رو به رویم نشست گفت اگر مشکل از من باشه
تو چی کار میکنی ؟ فکر نکردم تا شک کند به عشقم که دوستش ندارم
خیلی عاجل برایش گفتم من حاضرم به خاطر تو روی همه چیز خط سیاه بکشم
عشقم که اعصابش راحت شده بود یک نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد
گفتم : تو چی ؟ گفت : من ؟ گفتم : بلی اگر مشکل از من باشه تو چی کار میکنی ؟
برگشت و به چشم هایم نگاه کرده گفت . تو به عشق من شک داری ؟
فرصت جواب را نداد وگفت : من وجود ترا با هیچ چیز برابر نمیکنم
با لبخندی که روی صورتم نمایان شد خاطرش راحت شد
که من مطمئن شدم اوهنوزم مرا دوست دارد …
گفتم : پس فردا میرویم شفاخانه . گفت : موافقم فردا میرویم…
فردا رفتیم نمیدانم چرا اما دلم مانند سیر و سرکه میجوشید…
اگر واقیعآ عیب از من بود چی ؟ سرخودم را با کار گرم کردم تا دیگر فرصت
فکر کردن به این حرفها را به خودم ندهم …
طبق قرارما صبح رفتیم شفاخانه هم من هم او هر دو کنترول دادیم
برای ما گفتن جواب تا یک هفته دیگه مییاید…
یک هفته برای ما برابر صد سال طول کشید این حال به همدیگر اطمینان می دادیم
که جواب کنترول برای هیچ کدام ما مهم نیست …
بالاخره روز رسید عقشم رفت سر کار و من خودم باید جواب کنترول را میگیرفتم
دستهایم مانند بید میلرزید داخل شفاخانه شدم
عشقم که امد خسته بود اما کنجکاوی کردم ازمن پرسید جواب را گرفتی ؟
منم گریه را شروع کردم فهمید که مشکل از من است
اما نمیدانم که تغییر چهره اش ازناراحتی بود یا ازخوشحالی…
روزها میگذشتند و عشقم روز به روز نسبت به من سرد تر و سرد تر میشد
تا اینکه یک روز که دیگر صبرم از این رفتاراش طاق شده بود
گفتم : عزیزم توچرا روز به روز با من سرد میشوی ؟
او عقده ا ش را خالی کرد گفت : من اولاد دوست دارم جانم مگر گناه ی من چی است ؟
نمیتوانم یک عمر بی اولاد زندگی کنم دهنم خشک شده بود
چشمهایم پراشک گفتم تو خودت گفتی که عشقم خودت به من مهم هستی نه اولاد
گفتی حاضرهستی بخاطرم از اولاد بگذری … پس چی شد ؟
گفت : بلی گفتم اما اشتباه کردم حالا میبینم نمیتوانم درد بی اولادی را بکشم
نخواستم دیگرحرفش را ادامه بدهم من و عشقم دیگر با هم حرفی نزدیم…
تا اینکه آمد وگفت میخواهم طلاقت را بدهم
یا زن بگیرم نمیتوانم خرچ دو نفررا با هم بدهم
بنابراین از فردا تو برای خودت…منم برای خودم ..........
دلم شکست نمیتوانستم باور کنم کسی که یک عمر به حرفهای قشنگش دل خوش
کرده بودم اما حالا .........…
دیگه طاقت نیاوردم لباس های خود را پوشیدم و کاغذ جواب شفاخانه رادردست گرفتم
یک نامه نوشتم و هر دو را کنار گلدان گذاشتم و خودم از خانه بیرون برآمدم
در نامه نوشتم که ..... عزیزم امید جان سلام
امیدوارم به پای حرف ات ایستاده باشی و مرا طلاق بدهی
چون اگر این کاررا نکنی خودم ازپیشت جدا میشوم و طلاق میگیرم …
میدانی که میتوانم محکمه این حق را به من میدهد
از مردی که اولاد دار نمیشوم باید جدا شوم
وقتی جواب کنترول را گرفتم و دیدم که مشکل از تواست
باور کن انقدر برایم بی اهمیت بود که حاضربودم کاغذ را همان جا پاره کنم …
اما نمیدانم چرا خواستم یک بار دیگر عشقت به من ثابت شود …
در محکمه منتظرت هستم… عشقت هایده