اگر جرم من عاشقی بود جرم تو سنگین تر بود که قلبی را زدی شکستی ... 

تو احساس را در وجود من کشتی و زندگی ام را به مرز نابودی کشاندی .. 

حالا تو بگو ای سر نوشت قاضی این دادگاه ... من محکومم یا آن بیوفا  ؟ 

سرنوشت چیزی نگفت .. چون خودش در آن بازی نقش داشت ...............

تصمیم نهایی ام این است ..... دیگر ندارمش .

عزیزم فکر کن قاضی هستی شما که کنون بر روی چوکی عدالت تکیه کرده اید گوش کنید

 شاید من بی گناهیم را هیچ وقت ثابت نتوانم ولی من بی گناهم

چگونه می توانستم حرفهایی را که زبان قدرت بیانش را نداشت به زبان بیاورم

چگونه می توانستم حرفی را که در پشت دریچه ء چشم هایم اسیر بود آزاد کنم

آه چقدر حرف برای گفتن بود ...

چگونه می توانستم نیازهای درونیم را بیان کنم بدون هیچ امیدی برای بی نیازی

خود بگو جرم من چیست

شاید تنها جرم من غرور نگفتنم بود آ ن غروری که در من ایجاد شد بدون هیچ خواستنی

آن غروری که هرگز به من اجازه ء بیان نداد

آه غرور تنها جرم من بزرگ ترین جرم من

عزیزم . مرا اسیر زندانهای تاریک تنهایی کردی

شاید بتوانی گردنم را با شمشیر سرزنش از سرم جدا کنی

ولی نمیتوانی که احساس مرا از من بگیری ... 

همیشه فریاد بی گناهی من در گوشت میماند وشاید ترا عذاب داد.

درد ها از بودن است و حرفها از نبودن

میان بودن و نبودن مرزی است باریک ....

شاید بتوان در آن مرز قدم زد آب نوشید و شعری نوشت

بی هیچ درد و حرفی ....

چرا نخستین شعر آدم از نخستین دردش مایه میگیرد ؟؟؟

میتوان بدون درد هم شعری سرود ؟؟؟

من آن مرز را میخواهم .