یکی را دوست دارم ولی او باور ندارد.


یکی را دوست دارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد

زندگیم را با گرمای عشق او میگذرانم !

کسی را دوست دارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمی توانم

دستانش را بفشارم !

یکی را دوست دارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد !

یکی را دوست دارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست !

یکی را برای همیشه دوست دارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا ! کسی

که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم !

یکی را تا ابد دوست دارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که

او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است !

یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست دارم ، کسی که نگاه عاشقانه ی مرا ندید

و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود !

آری یکی را از ته دل صادقانه دوست دارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش

نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم !

کسی را دوست دارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم



برای من عزیزترین است !

یکی را دوست دارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد ! نمی داند که

چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است !

یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست دارم !

کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست ، اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا

دارد !

یکی را بیشتر از همه کس دوست دارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی

نیز دوست نمی دارد !

یکی را دوست دارم با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما .......... من

دیوانه وار تنها او را دوست دارم !
 
کاش یه روزی بفهمی که چقدر دوستت دارم


:


همیشه یادت باشه چیزی که امروز داری شاید ارزوی دیروزت بوده و بزرگترین ارزوی فردایت

٬پس همیشه سعی کن قدر چیزی را که امروز داری خوب بدانی

******************************************************************************

عشقی که هر روز تازه نشود ٬ اندک اندک به عادت تبدیل می گردد و رنگ بردگی به خود می گیرد

********************************************************************

خدایا! به من رفیقی بده که با من گریه کنه ٬ دوستی که با من بخندد را خودم پیدا خواهم کرد

 ********************************************************************

زندگی نه انقد شیرین و مرگ نه انقد تلخ است که انسان شرافتش را به ان بفروشد


********************************************************************

خداوندا! تو میدونی که انسان بودن و انسان ماندن در این دنیا چه دشوار است.

چه رنجی میکشد انکس که انسان است و سرشار از احساس!


?


غم ِ تو


به جز غم ِ تو! که با جان ِ من هم آغوشست

مرا صدای تو هر صبح و شام در گوشست

چراغ خانه ی چشم منی نمـــی دانــی!

که بی تو چشم منو صحن خانه خاموشست!

قسم به زلف سیاهت چنان پریشانم

که هر چه غیر تو از خاطرم فراموشست!

ز چشمم ای گل ِ مهتاب خفته در پس ِ ابر

چو ماه رفتی و شبهای من سیه پوش است!

هزار شکر که گر غایــبی ز دیده ی ما

غم ِ فراق ِ تو با اشک من هم آغوشست!

پرنده ای که غزل خوان ِ باغ بود،پرید!

کنون ز داغ غمش باغ ِ سینه گل جوشست


من خسته ام


خدایا خسته ام  از این زندگی  از این دنیای به ظاهر زیبا

از این مردم که به ظاهر صادق و با وفا

خسته ام  از دوری از درد انتظار خسته ام

از این همه دروغ و نیرنگ خسته ام

آری پروردگارم از این دنیا خسته ام از آدم هایش

از دروغ هایش از نیرنگ هایش خسته ام

پس کو صداقت و محبت چرا اندکی محبت در میان دل مردم نیست چرا قطره ای از عشق در چشمان بنده هایت نیست

 همش دروغ پیدا است همش نیرنگ پیدا است

دیگر دست محبتی در میان مردم نیست

دیگر عشقی پاک و مقدس در میان مردم نیست

سفره ی دل مردم همش دروغ است

 به ظاهر پاک و صادقانه است  ای خدایم ای معبودم خسته ام

کو زندگی پاک مقدس کو دست عشق و محبت  کو سفره ی وفا و

صداقت همه رفته اند و نیرنگ مانده است

من خسته ام از این همه بی وفایی از این همه درد انتظار

 از این همه حسرت از این همه اشک  از این همه ناله و فغان

  خسته ام  آری  خسته ام  از دست خودم

خسته ام از دست این زندگی خسته ام

از دست همه خسته ام

 ای خدایم دیگر از زندگی سیرم  از خودم سیرم  از دنیا سیرم

ای خدایم گوش کن صدایم 

من خسته ام


طاقت دوری ندارم


تازه میخواست

قلب کوچک من همان قلب درد کشیده وخسته ام

بعد از مدت ها در گوشه ی خود برای تو مکانی پیدا کند

ءتازه دست های خسته ام می خواست

بعد از مدت ها حسرت کشیدن در دست های گرم تو جای گیرد

ءتازه شانه هایم می خواست بعد از این همه دوری در کنار شانه های تو قرار گیرد

وگام هایمان مارا در خیابانی که نم نم باران نیز گونه ها را نوازش میدهد

به سوی مکانی ببرد که فقط من باشم تا درد فراق را برای تو شرح دهم

تا تمام بدبختی هایم را برایت بگویم

تا از نبودنت بگویم تا از سختی های فراق بگویم تا...........

وتازه داشتم به تو عادت میکردم که جدایی فرا رسید.

آری جدایی و آخر ترا از من گرفت ومرا با کوله باری از غم واندوه به جاده ای روانه کرد

که انتهای آن نا مشخص است وانگار پایانی ندارد

ءحالا این کوله بار مرا خسته کرده ودیگر طاقت آن را بر روی شانه هایم ندارم.

پاهایم سست شده ودیگر نای رفتن ندارم .

دلم میخواهد آن را بر زمین بگذارم ولی افسوس که سرنوشت اجازه نمی دهد

نمی دانم چرا سرنوشت برای من نا امید بدین شکل نوشته شده

ءشب ها و روز های تکراری مرا خسته کرده است.

اینجا همه چیز متفاوت است بویی از صداقت وپاکی به مشام نمیرسد

در حسرت درختی خشکیده امکه در سایه ی شاخه های خشکیده اش کمی بیاسایم

ولی افسوس که برای من درخت خشکیده هم پیدا نمیشود.

آری من طاقت دوری ندارم وتو را می خواهم تو که مظهر زیبایی هستی.



=




??



پاییز رسید


 


ای روزگار



::



عاشق بود


غم های شبانه ام را برای تنهایی هایم سر می دهم شب های تاریک و تارم مرا در آغوش گرفته

لختی مرا آزاد نمی کند این غم های شبانه غم سنگینی بر بغضم نشسته حال اگر بگریم بغض امان نمی دهد

حال اگر بگریم در تنهایی دل، دل را تاب ندارد برای چه دل غمگینم را از این بیشتر غم ناک سازم

برای چه به یاد آورم روزهای شیرین با او بودن را برای چه به یاد آورم

 عهد بستن شیرین را با او برای چه داغ دل را تازه کنم

برای چه به یاد آورم نگاه زیبایش را سهم من از زیبایی نگاهش فقط غم شد

 وغصه آری سهم من بود، رسوایی و جدایی

سهم او عشق تازه سهم او عهد تازه سهم او شیرینی تازه سهم او پیمان تازه

او که سست بود بر پیمانی که برای عشق بسته بود

چه راحت شکست پیمانش را برای عهد تازه چه استوار بست عهدش را با عشق تازه بعد از این همه درد و غم

باز به یاد دارم آن نگاه معصومانه اش را نگاه معصومانه اش را برای عهدی تازه شکست

نگاه عاشقش را شکست و بست نگاهش را برای عهد تازه شاید نگاهش در نگاهم معصومانه بود

ولی نه دل ساده ، عاشق بود دل ساده چه ساده عاشق شد


:::


دل هيچ کس نميسوزد براي حال غمناکم

مگر سوزد همان شمعي که ميسوزد سر خاکم

دیوانه حالم


نیه راه تو رفتی و تنها شدم با غصه های زندگی

قسمت تو سفر شد و قسمت من آوارگی

تو که رفتی پریشان شد خیالم

همه گفتند که من دیوانه حالم

ندانستند که این دیوانه به فکر شفا نیست

هرچی که باشه ولی بی وفا نیست


آشنایی


من آن قایق کوچکی هستم در جزیره بی انتهای تنهایی ها

 که هر روز شاهد غروب غمناک خورشیدم  و

 در افق های دور دست تنها تغییر من کلمه

تنهایی است ، آری غبار تنهایی ها ست،

 که  من در عالم تنهایی تفسیر می کنم و

 هزارها بارنغمه تنهایی را برای

 تنها دلخوشی زندگیم می سرایم

زمان به سرعت می گذرد

و سکوت وحشتناک

 تنهایی بیشتر  قلبم سنگینی میکند

 من با تنهایی تولد شده و با تنهایی سالهاست آشنایی

 بر قرار کرده و سالهاست در دیار تنهاییها زندگی میکنم


.....


تمام وجودم را در قلبم ......  

                                   قلبم را در چشمانم......

                                                         چشمانم را در زبانم خلاصه میکنم تا بگویم...... 

                                                                                                              دوستت دارم......