خنجر تیز .....



عزیزم وقتی دلم را به دریاچه ی خاطرات از دست رفته ام میسپارم

گریه ام میگیرد بی اختیار از چشمانم اشک سرا زیر میشود 

گریه نه بخاطر از دست رفتن خاطرات پرطراوت گذشته ام 

فقط افسوس بخاطر اینکه چرا غافل شدم 

همه ی گذشته ی شیرین خود را ازگذر بی عاطفه و بی احساس زمان نه دزدیدم  .

وقتی  ان خاطرات از دست رفته را بخاطر میآورم که با عاطفه و صمیمیت ات سپری کرده ام

چرا نتوانستم زمان را درهمان هنگام متوقف سازم ولی حالا چی سود ...

 محبت خواستم عذابم دادی همیشه بدون جرم مجازات شدم 

عزیزم برایم مهم نیست تلخی شراب بخاطر خوشی تواین زهرتلخ را درگلو میریزم 

تا گذشته ام مانند یک آینه ی شفاف همیشه در نظرم جلوه کند ...

دست نوشته  نادیه نیکزاد  2011 . 11 . 21    ساعت 44 . 10


زخم عمیق ....


وقتی دوباره آمدی گفتم خیلی خسته شدم 

از تمام درهای بسته از همه قلب های بی عاطفه و نا مهربان 

تواقرار کردی که درها را باز میکنی و آن قلبت را آشیانه ی خسته ی من میسازی .

با حرفهای محبت آمیز و پر عطوفت گوش دادم یک دنیا مهربانی هویدا بود

 بسیار با آواز خسته  گفتی نادیآنقدر قشنگ گفتی که سرم را روی شانه های امن تو گذاشتم

 کنارت خوابم برد زمانیکه بیدار شدم فقط یک دامن اشک روی بستر خوابم بود

 و دیگر هیچ چیز معلوم نمیشد فقط آمدنت یک رویا بود آخرین در امیدم هم بسته شد

چون تو ازآن هم گذشته بودی و آن دررا به روی کس دیگری باز کرده بودی .

ولی من هنوز درهمان دریای که میدانم غرق میشوم شنا میکنم 

دست نوشته نادیه نیکزاد 19 . 11 . 2011    32 .12


دود تلخ


آنقدر مرا از رفتنت نترسان قرار نیست همیشه بمانیم

 روزی همه رفتنی اند ماندن به پای کسی معرفت میخواهد نه بهانه .......

حالا میگویم بلند میگویم رفتی لیاقت ماندن نداشتی .......


مجازات سنگین .....


میروی ؟   بی خداحافظی فکر دلم را نمیکنیی که بی تو عذاب میکشد ؟

میروی و به فکر من نیستی که بی تو زندگی برایم جهنم میشود ؟

مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی ما ؟

مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری ؟

تو که مرا تنها میگذاری با این حرکت نا درست مرا در کوچه و پس کوچه های شهرآواره میکنی 

مگر نمیدانستی که دلم تنها وابسته ی توست ؟

مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم ؟

مگر نگفته بودم اگردوست وفادارم باشی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری

پس تو دوست حقیقی من نبودی ، همه حرفهایت ریا بود عاطفه ی دروغی در دلت بود 

سهم من از با تو بودن همین بود 

باورم نمیشود بروی و بار سفر را ببندی

دلم به تو خوش بود چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم

میروی و من چشمهایم اشکبار میشود روزهای زندگی ام نفسگیر .

میروی ؟ 
کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی 

کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنهامیگذاشتی 




...


برای بودنت شکایت نمیکنم چون تا نبودنت نباشد لذت بودنت احساس نمیشود .

همیشه یکی است که درد دل ات را برایش بگویی

 ولی وای به روزی که همان شود درد دل ات .

اگر عشقت کورم کند که نتوانم دنیا را ببینم مهم نیست

 چون حس بودنت برای من قشنگ است 



تنم خاکستر شد ....


عزیزم نام زیبایت را که در روی صفحه ی خاطرات دلم ثبت است

 امروز آن خاطرات را یکایک مرور و عمیق بو کردم ....  

و نفس های عمیق هم کشیدم .

 با هر نفس بغض و احساساتم سنگین و سنگین تر میشد 

تنم از شدت ترس میلرزید و در و دیواراطاقم با این جملات سرد خاموشی اختیار کرده بودند .

خاطرات بسیار خوش آیند بود افسوس ای کاش رویا نمیبود 

به ساده گی آمدی به ساده گی رفتی به ساده گی بخشیدم ات

 و حالا در حیرتم که بدون تو چگونه به ساده گی زندگی کنم ؟؟؟

اما به یاد آوردم که جسم و تن ات سهم کسی دیگری است و درد و غم ات سهم من 

دست نوشته نادیه نیکزاد  تاریخ  2011 . 11 . 10  ساعت   05 . 12


یگانه عشقم ....


فریاد زدم که دوستت دارم صدایم را نشنیدی اعتراف کردم که عاشقت هستم جرمم را باور نکردی 

گفتم بدون تو میمیرم برآیم لبخند تلخ زدی 

از درد دوری ات اشک ریختم چشمهای اشکبارم را ندیدی 

صدای فریادم را همه شنید جز تو . اشکهایم را همه دیدن جز تو 

آشیانه ی که میخواستم در قلبت بسازم تبدیل به قفسی کردی که عاقبت چنین شد 

حالا دیگر کلام دوست داشتن را بر زبان نمیاورم دیگر اشک نریزم از داخل خود بسوزم 

اگر دل تنگت شدم با تنهایی خود درد دل میکنم 

آنقدر به پای عاطفه ات مینیشینم که تا بسوزم و بمیرم 

گر چی شاید مرا به یاد فراموشی بسپاری .. اما عاطفه ی تو برای من با ارزش و فراموش ناشدنی است 


زمانه ی بیرحم


پرنده ی پر شکسته ...


بـــــــدون  رخ تو این ثانیه ها برآیم طاقت فرسا شده است 

 ارامــــــــشم تو بودی ولی تو همه را به دست باد سپردی و رفــــــــــــتی

در نگاهت ارامشی را حس میکردم که گوشه ای از ان برای این دل بیکسم کافی بود .

 وقتی حالا تمام حرفهایم در گلو بغـــــض شده است دگر زندگی معنا و مهفومی ندارد 

حس میکردم که تمام غم وغصـــــــــــــــــه های دنیا در این قلــــــــــــــب کوچک و زخمی جا شده بود . 

اما این تنم هم یک جسد بی جان شده است که توان نگهداشتن هیچ بار را ندارد 

اشک هایم را برای لحظه های حبس کرده بودم که امروز همه اش ازادی اختیار کردند 

چیزی هم به نقطه پایــــــان نفس هـــــــــایم  نمانده است 

  نفس هایم را انقدر سریـــــع  میکشم تا زودتـــــــــر عمرم به پایان برسند.

نوشته شده توسط  نادیه نیکزاد  تاریخ  2011 . 10 . 23   ساعت  53 . 18