عشقم

بیمار درد عشقم میسوزم از برآیش ...

 تاب و توان ندارم آخر روم به کویش ...

یارب مرا توان ده تا جان کنم نثارش ...

یاری بنهی به پایم روم به جستجویش ... 

 همچوطلوعء خورشید هرصبح وهرشبانگاه ...

لحظه به لحظه هستم بسته به تار مویش ..

 نادیه نیکزاد   2012 : 04 : 01   51 : 12

گفته های دلم ..

مینویسم برآی آن عشقم که نه معنی اشک هایم را فهمید و نه معنی انتظارم را 

چی شب ها و چی روز های که با یاد خاطراتش سپری کردم

خاطرات که شور از محبت و فریاد از دوری و فاصله ها میزد 

مگر حالا مینویسم که دل شکستاندن انسان هنر نیست 

اینبار اگر سر بزند دگه این دلی خسته را برآیش هدیه نمیدهم 

بگذار در آتش که مرا سوختاند خودش دست و پا بزند و بسورد 

دیگر از فاصله ها هم شکایت نمیکنم 

شاید خودش این همه نا مهربانی های خود را حس کند ...

نادیه نیکزاد  2012 . 04 .01   12.45