میخواستم برایش نامه ای بنویسم
وبه او بگویم که دوستش دارم
اما احساسی می گفت که این کار غلط است
اما عشق حکم میکرد که بنویسم
نامه را ننوشتم وسالهاست که منتظر رد پایی از او هستم
نمیدانم شاید هیچ گاه صدای پایش رانشنوم این صبر طولانی من برای خیالی پوچ
باشد
اما سالهاست برای دل خودم نامه مینویسم واز تو میگویم
تویی که نامه
ای را ننوشتی و حتی نیآمدی از تویی که هیچ گاه مرا ندیدی
نگذاشتی صدای پایت
نوازشگر گوش های من باشند.
شاید هیچ گاه صدای پایت به گوش هایم نرسد وهیچ
گاه رویت را نبینم
اما عشقت برای همیشه در قلب من است ونمیتوانم آن را
بیرون کنم
شاید برای تو آسان باشد اما برای قلب صاف وبی زنگار من اصلا آسان
نیست
اما باز برعشقِِِِِ،احساس وتمام وجودم غلبه میکنم
تا تو بدانی که کی
بودم کی هستم وکی خواهم بود
که بدانی در این سالها چی رنجی را کشیدم ودم
نزدم
که بدانی سالها قلبم رازیر خاک ها مدفون کردم
که بدانی سالهاست عشق تو
عقل مرا ربوده است
و به غیر ازتو به هیچ کس وهیچ چیز فکر نمیکنم
کاش بیایی
تا بتوانی قلب کوچکم را از میان هزاران فرسنگ خاک بیرون کنی
تا بتوانی
تسکین دهنده ومرهم دل شکسته ومجروح من باشی
تا بتوانی از دردی که دراین
سالها کشیده ام
کمی وفقط کمی بکاهی میدانم خواسته زیادی است
اما بهای خوبی
است که بفهمی وبدانی سالها منتظروچشم به راه بودن چقدر سخت است
چقدر
سخت است منتظر باشی وکسی نباشد ؟
کاش میشد حرفهایم همه اش واژه میشدند وبر
این سطر پایان ناپذیر پوچ خلاصه میشدند
اما حرف بسیار زیاد است و دل من شکسته تر از آن که فکرش را میکنی
ونمیتوانم تمام واژه های قلبم رابیاورم
بر این سطر کوچک وهمین قدر نوشتم
تابدانی که چقدر در زندگی من مهم استی
و تا بدانی که تو نیز یکی از اعضای وجود من هستی ومن بدون توهیچم