وقتی تو نیستی
وقتی تو نیستی دستانم به اندازه ی فاصله ها خالی است
و به غریبی یک پرنده در شاخه ی شب تنها.
در اوج تنهایی شب به همنشینی ام میاید
و وزش بی رحمانه اش شانه های امیدم را می لرزاند
وقتی می فهمم باز تو نیستی چشمانم طعم باران میگیرد
و پرنده های زخم خورده ی اشک دسته دسته از انتظار نشینی چشمانم بر میخیزند
و در ان سوی گونه ها دست و پا میزنند
د وقتی تو نیستی روح فرسوده ام از بارش تند فاصله ها تب میکند
ولحن معصوم احساسم لب به هذیان می گشاید
وقتی تو نیستی حصار سخت دوری ها محکم تر میشود
و این چنین من بی تو میمانم...
وقتی تو نیستی باغبان پیرخاطره ها هم شاخه ای تبسم به غمگینی چهره ام نمیفروشد
و هر گاه بی تو ماندن سخت ازارم میدهد
با سبوی کهنه ی خاطره ها یاد و خاطراتت را آب میدهم
باور تلخ نبودنت تاوان کدامین گناه بود که من باید پس بدهم اخربه من بگو..
. طاقتم زرد شد چرا گیاه امدنت نمیروید ؟