تازه میخواست

قلب کوچک من همان قلب درد کشیده وخسته ام

بعد از مدت ها در گوشه ی خود برای تو مکانی پیدا کند

ءتازه دست های خسته ام می خواست

بعد از مدت ها حسرت کشیدن در دست های گرم تو جای گیرد

ءتازه شانه هایم می خواست بعد از این همه دوری در کنار شانه های تو قرار گیرد

وگام هایمان مارا در خیابانی که نم نم باران نیز گونه ها را نوازش میدهد

به سوی مکانی ببرد که فقط من باشم تا درد فراق را برای تو شرح دهم

تا تمام بدبختی هایم را برایت بگویم

تا از نبودنت بگویم تا از سختی های فراق بگویم تا...........

وتازه داشتم به تو عادت میکردم که جدایی فرا رسید.

آری جدایی و آخر ترا از من گرفت ومرا با کوله باری از غم واندوه به جاده ای روانه کرد

که انتهای آن نا مشخص است وانگار پایانی ندارد

ءحالا این کوله بار مرا خسته کرده ودیگر طاقت آن را بر روی شانه هایم ندارم.

پاهایم سست شده ودیگر نای رفتن ندارم .

دلم میخواهد آن را بر زمین بگذارم ولی افسوس که سرنوشت اجازه نمی دهد

نمی دانم چرا سرنوشت برای من نا امید بدین شکل نوشته شده

ءشب ها و روز های تکراری مرا خسته کرده است.

اینجا همه چیز متفاوت است بویی از صداقت وپاکی به مشام نمیرسد

در حسرت درختی خشکیده امکه در سایه ی شاخه های خشکیده اش کمی بیاسایم

ولی افسوس که برای من درخت خشکیده هم پیدا نمیشود.

آری من طاقت دوری ندارم وتو را می خواهم تو که مظهر زیبایی هستی.