باز هم شب از راه رسید و باز سکوت و باز تنهایی .

چی احساس غریبی دارم چرا تنم یخ کرده و اینگونه میلرزد ؟

شاید بیمار شده ام یا شاید هم ...  شاید ترسیده ام از تنهایی .

فقط به تو می اندیشم به خنده هایت صدای شفاف و جذابت

حتی به قدم های موزونی که برمیداری .

 ساکن کدام دیاری که اینقدر از من دوری ؟ سکوت شبم را بشکن

 و مرا از خود بی خود کن در رویاهایم ترا تصور میکنم . 

از گرمای نفس هایت تنم گر میگیرد میسوزم خیس عرق میشوم و نفسم بند می آید.

 انگار تب دارم تب دوری از تو