ترا در بغض ميبينم نمي پرسم كه چرا خنده ات از دل نيست
 

نميپرسم كه چرا سنگيني درد برروي شانهایت ترا درسكوتي تلخ غرق كرده
 

چون باورت دارم  باورت دارم كه با تمام قلبت راه ميروي

باورت دارم كه كوهياميد را در دل داري

باورت دارم كه در اوج درد هم مي خندي

مي خواهي قاصدكها نسيمي تازه را هديه وجودت كنند
 

و منتظر غروب تنهايي ات مانده اي

باورت دارم كه نردبان مهرباني را تا اسمان رفته اي باورت دارم ...