بگذار باز هم سکوت کنم
صدای گام های باران را می شنوی ؟
نگفته بودم که پاییز امسال زودتر از همیشه آغاز شده است ؟
میشنوی که آسمان چگونه با من همدردی می کند ؟
میبینی که چگونه پا به پای من می گرید ؟
امشب ابرها هم مجنون شده اند .
امشب تمامی هستی بر دلتنگی من دل می سوزاند .
واژه هایم امشب سر نالیدن ندارندغم نبودنت آنقدر بر دلم سنگینی می کند
که در هیچ کلامی یارای بیان این همه رنج را نمی بینم .
آری، بگذار قدری سکوت کنم که سخنی نمی یابم برای شرح اندوهم
امشب اندکی سر بر آسمان بلند کن و گوش بسپار به نوای هق هق ابرها
میشنوی که قلب آسمان چگونه به درد آمده از بغض فروخورده ی ستاره ای مجنون
بگذار باز هم سکوت کنم
خوب میدانم تو نیز همچون من سال هاست که عادت کرده ای
اینگونه بی واژه سخن بگویی و من حتی دلتنگ گوش سپردن به نوای نفس های تو هستم
در آن سکوت همیشگی ات بیا امشب را تا سحر سکوت کنیم
بگذار اشک های ما و آسمان واژه ساز شوند
تو نیستی ! و من با رویای تو به زیر باران میروم ... بدون چتر !
نه برای اینکه اشک هایم را در میان قطرات باران گم کنم
نه ! دیگر نیازی نمی بینم که این دانه های اشک را از نگاه آدمیان پنهان سازم
دیگر عادت کرده ام که دیوانه خطاب شوم ...عادت کرده ام که در پاسخ حماقتشان هیچ نگویم.
بگذار همه ببینند این هم آغوشی شگفت را
بگذار ببینند که چگونه اشک های من و آسمان در هم می پیچند و یکی می شوند
بسان روح من و تو آری ، شاید هرگز یکسان نباشیم
اما یگانه خواهیم شد همچون دو قطره ی باران