فرشته ی  امیدم

کاش می شد به سادگی یک سلام تمام نبودنت را از یاد ببرم

و پاک کنم این همه دلتنگی را از لوح فرسوده ی دل

کاش می توانستم با یک سلام ساده در آغاز این نامه ها خط کشم

بر هرچی فاصله هست از دستان من تا لمس بودنت می بینی ؟

دیگر حتی سلام هم برای من که دور از تو مانده ام واژه ی دلنشینی نیست ...

چرا که با هر درود به یاد می آورم که روزی تو را بدرود گفته ام

و غرق می شوم در آرزوی شیرین آن ساعت که تا نهایت هستی عشق، کنارم باشی

 و هیچ گاه نیازمند سلامی دوباره نشویم

با این همه اگر سلام را کنار بگذارم، در سطرهای نامه هایم چی بنویسم

من که می ترسم از رسیدن به واژه ی خداحافظ


این روزهای بودن و نبودنت، چیزی در سینه ام عجیب دلتنگ تو می شود

 و گاه میان لحظه هایی که مانده در سکوت یک بغض، به نفس نفس می افتد

 از اضطراب عشق و آنقدر بی قرار و آشفته می تپد

 که احساس می کنم در این جسم، دیگر جایی برای این همه احساس نیست

می بینی مرا که چگونه با حال و روزی پریشان تر از لیلا

و چشمانی لبریز عشق که جهانی را به نظاره می نشاند،

 رسوای آدم شده ام و ستوده ی عالم عالمی که بر پایه ی عشق تکیه کرده است

و می داند که بود و نبود عشق یعنی بود و نبود او ... و اما اعتراضی نیست

بر آدمیان این فرزندان فراموشکار که از آن همه عشق تنها نامی را یدک می کشند


اگر خوب گوش دهی می شنوی

 که حکایت شیفتگی ام هرشب میان ستارگان این سو و آن سو سرک می کشد

مبادا که به گوش شیطان برسد

و آتش کینه اش میان قلب من و تو جدایی بیاندازد.

اما تو .... یادت نرود در جواب فریادهای بی صدایم لبخند بزنی!

خوب من ، باز هم بخند . بخند تا صدای شیطان ، خدا را هم به خنده بیاندازد

و آنوقت در سایه ی تبسمش لحظه هایمان را نقشی از عشق و ایمانی ابدی بزنیم.

حالا بگذار همین جا که هنوز لبخند بر لب داری نامه ام را پایان برم تا شادی ات

در قاب لحظه هایم همیشگی شود.

اما اگر باز هم دلتنگ حرفهایم شدی، چشمانت را ببند

و سرت را بگذار بر شانه هایی که اینجا دور از تو مانده اند

و خوب خوب گوش بسپار بر من، که تا هر کجا که بخواهی با تو از عشق سخن خواهم گفت.

نه ! خداحافظ نمی گویم ... من هنوز برایت از جنون قصه ها دارم ...


دستانم را رها مکن ... که دیوانه ها پایان نمی شناسند.