همدمی نیست مرا
واپسین لحظات عمر من ، و قلب تو به فراسوی کوچه ای گمشده در دفتر خاطراتم معنا میشود .
کوچه ای که در آن بازی های کودکانه ام را به آرزوهای نوجوانی پیوند دادم .
به سان مردابی مرده بودم ، من در آن کوچه دل نیلوفرها را شکستم !
قاصدی شوم به کدامین دین و آیین ، تخم منحوسی به قدام موسم عشق پاشید
که ندانستم آسمانم به آن شب چرا تاریک شد !
آن منحوس شوم زاده ، به بهاران گلستانم زهر خزان نوشاند
که سراسر بوستانم بهر رنگ پریدگی یار سراسر عریان گشت !
دگر خبری از گل و گلشن در دیار پاکدامانی ما نبود .
همه خسته و به چشمان ما چرک خواب آلودگی خفته بود .
دم به دم شکوه از من با هزاران تیر غصه بر دل شکسته ام می تابید .
پرتو بی رنگ خورشید دگر دل نواز دل بیتابم نبود .
و حکایت من و سان بی وفایان فریفته ی یار جدید ، حکایتی نو در بلاد در سکوت خفته ی من بود !
و هم کَش مهربان به سان زانوی غم من در این ایّام نیافتم .
و نقش خنده روی دیوارهای کوچه بی فانوس شب نا پیداست .
به هزاران شب به تیمار این فانوس تا سحر گریانم و بیدار ! آیا در بلاد آدمی همدمی نیست مرا ؟
دوستان عزیز و گرامی : وبلاگ که فعلا در آن قرار دارید چکیده از مجموعه اشعار و نوشته های است که من آنرا خدمت شما عزیزان تقدیم میکنم از همه شما ارزو دارم که بادادن نظریات و پشنهادات تان در بهتر سازی وبلاگ من مرا کمک و همکاری نماید. ( نا د یه نیکزاد )