ندانستم این گونه سهل است رفتن و با غریبه ها بودن

ندانستم شکستن من براین به خوردن آب باشد

شاید روزی آمد و این دل به قصاص دیروز برای تو چوب دار آویخت

شاید سحری آمد و در آن خورشید عشق را به قلموی طلوع ترسیم کردم

شاید عمری ستادم از خدا و ز آن غنیمت ، به بردباری چندین ساله خاتمه بخشیدم

و کاش به دور از تشویشی باشم آن دم که طناب دور گردنت می اندازم

و بی هراس از آن که صندلی را از زیر پاهایت بردارم

به چی می اندیشی ،

به کدامین روز ؟ به کدامین غریبه و شاید به این می اندیشی که فردایی را با من خواهی گذراند .