>>>
ندانستم این گونه سهل است رفتن و با غریبه ها بودن
ندانستم شکستن من براین به خوردن آب باشد
شاید روزی آمد و این دل به قصاص دیروز برای تو چوب دار آویخت
شاید سحری آمد و در آن خورشید عشق را به قلموی طلوع ترسیم کردم
شاید عمری ستادم از خدا و ز آن غنیمت ، به بردباری چندین ساله خاتمه بخشیدم
و کاش به دور از تشویشی باشم آن دم که طناب دور گردنت می اندازم
و بی هراس از آن که صندلی را از زیر پاهایت بردارم
به چی می اندیشی ،
به کدامین روز ؟ به کدامین غریبه و شاید به این می اندیشی که فردایی را با من خواهی گذراند .
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۳۸۹/۱۱/۱۸ ساعت 17:58 توسط نادیه نیکزاد
|
دوستان عزیز و گرامی : وبلاگ که فعلا در آن قرار دارید چکیده از مجموعه اشعار و نوشته های است که من آنرا خدمت شما عزیزان تقدیم میکنم از همه شما ارزو دارم که بادادن نظریات و پشنهادات تان در بهتر سازی وبلاگ من مرا کمک و همکاری نماید. ( نا د یه نیکزاد )