به نام تو ، و به نام نامی تو که نامت تاجی بی نام و نشان هایی به سان من است .

سلام ، سلامی به خستگی خاطرات ، سلامی به پاکی قطرات باران

و اندوهی از ازدحام تردید و غم و حسرتی به سان بی بارانی ابرهای خزان

و این گونه خواستن و دیدن و خندیدن و راوی قصه ای از جنس پرواز و پریدن

و شب قصه های بی رنگی برایم دارد و لحن صدایم غصه ای در پهنای بی کسی برایم دارد

این گونه نیست که واژه ها را کنار هم بگذارم !

هزاران دم و بازدم به یاد تو با سبقت مرگ به هزاران دم های بی دیدار تو می پیوند

و من به زبان بی زبانی آن ها راوی این قصه ی بی رنگی می شوم .

و دور از چشمان تو آرامش را دیدن هرگز به فتح عشق نرسیدن

قصه را هزاران بار خواندن و خواندن  چی سود ! بهر کدام آرزو و باز غم کشیدن

و تسکین این دل با آرزوی دیدار بی وفایی تنها مانده از تو یادگار

و من به تو به امید بودن مینگر و رگ دستانم را با نام تو میبرم

غوطه ور در خون و در احساس مردن به فکر آرزویی به نام با تو بودن

و تو در جوار غریبه ای شاید ابتر از من توانستی به آرزویی برسی بهتر از من