نمیدانی ، نمیدانی
بوته اقاقیا بودم ، با عشق توبزرگ شدم ، حالا که درختی پر شاخ و برگ شده ام ،
بیا و مرا از ریشه بیفکن ، دلم می خواهد هیزم شکن این درخت تو باشی .
شاخه زنبق بودم ، با عشق تو گل دادم . حالا که شاخه ای پر گل شده ام
بیا و مرا بچین آخر اگر تو مرا نچینی برایم خار و گل چه فرق خواهد داشت ؟
آب چشمه بودم . با عشق تو از دل سنگ بیرون آمدم حالا که سر از سنگ خارا بدر آورده ام
بیا و مرا بنوش مرا که بلور شفاف نیز به درخشندگیم رشک می برد بنوش .
پروانه بودم . با عشق تو بال و پر بافتم . حالا که پر و بال گشوده ام
بیا و مرا در دام انداز . بگذار آتش عشق تو بال و پرم را بسوزاند .
به خاطر تو رنج خواهم برد زیرا غمی که از عشق تو بر دلم نشیند برایم فرح بخش است .
نمیدانی ، نمیدانی
چطور روز و شب در آرزوی هیزم شکنی تو در آرزوی گل چینی تو درآتش تو هستم
+ نوشته شده در جمعه ۱۳۸۹/۰۵/۲۹ ساعت 18:0 توسط نادیه نیکزاد
|
دوستان عزیز و گرامی : وبلاگ که فعلا در آن قرار دارید چکیده از مجموعه اشعار و نوشته های است که من آنرا خدمت شما عزیزان تقدیم میکنم از همه شما ارزو دارم که بادادن نظریات و پشنهادات تان در بهتر سازی وبلاگ من مرا کمک و همکاری نماید. ( نا د یه نیکزاد )