روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم

که یادت را از ذهن من بشوید یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم .

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم

 چرا می دانستم که در این وادی عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند

 اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم

 و تو چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی .

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان فروختی اولین مهمان تنهایی هایم بودی


زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم به تو تکیه کردم

به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد


اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود


و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم

با این همه بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند

 با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد  دارند و با هیچ می میرند !