نگاهم می کنی با همان لبخند زیبای همیشگی ات.

 با همان چشمان زیبا و نورانیت  که چقدر آغوشت گرم است و مهربان.

 چه آرامشی در دستانت نهفته است آن گاه که دستانم را پی در پی و بی امان می فشارند .  

وقتی هستی انگار نیمه تاریکم را گم می کنم و جز خوب بودن چاره ای دیگر ندارم.

 وقتی می آیی انگار خرده شیشه های وجودم چون پروانه هایی درخشنده پر می کشند

 و رهایم می کنند انگار همه وجودم به سوی نور کشیده می شود

 و انگار دیگر نمی توان پای را بر زمین گذارد

دست بر چشمانم می کشی تا بزدایی گناه از هر نگاه گاه و بی گاهم گوش هایم را می بوسی

تا هیچ ناشنیدنی را پذیرا نباشد دست بر سینه ام می کشی تا از هر چه غیر او خالی اش کنی

 و روشن می کنی و روشن و روشن و بوی یاس که در عمق وجودم زبانه می کشد

امّا… امّا افسوس که این روزها چه زود می گذرد

نزدیک رفتنت که شد می بینم نگرانی ام را در عمق همان چشم ها ... از ترس نبودنت

چه خوب می دانی …