صدایش برایم خیلی آشناست ولی خودش را هرگز ندیدم .

شاید اونو تو کوچه های قلبم تو لابه لای صفحه های دفتر خاطراتم یا تاریکی احساسم بشناسم

 ولی هیچ وقت نمیفهمد

شاید فهمیدنش به اندازه  مفهوم تمام فرمول های ریاضی سخت باشه

 ولی اگریک روز بتوانم بفهممش نمیتوانم  درکش کنم

 وقتی آدم میتواند کسی را درک کنه که خودش هم مثل او باشه

و وجودش هم هم رنگش باشه ولی وجود من هیچ وقت  هم رنگش نمیشه

بعضی وقت ها که ناراحت می شه خاکستری میشه

 وبعضی وقت ها که خوش حال میشه سبز میشه

 ولی رنگی بودن اون هیچوقت قابل رویت نیست .

صدایش را می فهمم ولی نمیشنوم نگا یش را احساس می کنم ولی نمی بینم

گرمی دست هایش خیسی چشم هایش را از سکوتش میفهمم

آره هم نشین شدن با چنین شخصی خیلی سخت است

 ولی اگر تنهایی را دوست داری باید پیشش بمانی

چون اون آشناست ولی غریبه است  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟