نوشتن خوب است به آدم آرامش می دهد

به آدم میگوید هی دیوانه حرفهای مفت خودت را باور می کنی نه ؟

پرازحرفم این روزها اما کلمه را گم کرده ام دارم به خودم می پیچم

جسارت گفتن کلمه ها را ندارم دلم تنگ است روزهایم پریشان تر از آنند

 ساعت ها سپری میشوند و من نه خوابم و نه بیدار

بعضی هاشان را در حسرت روزهای رفته میگذرانم و بعضی هاشان را به امید روزهای بعدی

تمام جریان چیزیست که هست و حس میشود چی نیازیست به گفتن ؟

 فقط نوشتم تا یادم بماند آدمی گاهی احتیاج دارد که کمتر حرف بزند و بیشتر گوش کند.

ثانیه ها روی دلم سنگینی میکنند چی خیالی میدانم قلبش با من رنگین نخواهد شد

 چی باریک و بی صدا میشکنم نفس می کشم وقتی نفسم از سینه یک نفس بر میآید

 اینجا پیش من همه چیز قاطی است سرم هم درد می کند

 گاهی دلت میخواهد بغض هایت از نگاهت خوانده شوند

 اما همیشه یک نگاه گنگ تحویل میگیری

یا جمله ای مثل : چیزی شده  آنجاست که بغضت را با یک سکوت سر میشکنی

 و با لبخندی سرد میگویی  :  نه هیچی ! دارم غبار میگیرم

این بار دلم به راستی تنگ است این روزها همه چیزهای مطلق کمرنگ شده است

 بغض های تنها مانده هر روز و هر شب می شکنند

 شاید اگر میدانستی مجالی پیدا میکردی نوشته هایم خاکستریست