نفس ...
دریک غروب سرد ودلگیر رفت و از کنارم چه ساده رد شد
مرا تنها گذاشت تو غربت وخودش رفت و از جاده گم شد
اون رفت و چشمهای من پشت سرش باران شد
دردلم غصه و غم مثل کبوترا کاشانه کردند
نگاه اخرش را قاب کردم
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۸۹/۰۷/۱۰ ساعت 18:9 توسط نادیه نیکزاد
|
دوستان عزیز و گرامی : وبلاگ که فعلا در آن قرار دارید چکیده از مجموعه اشعار و نوشته های است که من آنرا خدمت شما عزیزان تقدیم میکنم از همه شما ارزو دارم که بادادن نظریات و پشنهادات تان در بهتر سازی وبلاگ من مرا کمک و همکاری نماید. ( نا د یه نیکزاد )