زمین به پای درخت افتاده است

 با لبان خشک و ترک خورده درخت را برای چیزی التماس میکند .

 و درخت ریشه هایش را در قلب او فرو کرده است زمین درد میکشد اما هیچ نمیگوید .

 وجود خود را از زمین دارد و به او بی محابا فخر میفروشد .

و زمین غافل از وجود گرانبهایش خاک زیر پای درخت شده است .

درخت سروری میکند و او بندگی درخت روز به روز مغرور تر میشود .

 و او فروتن درخت جوان میشود و او ذره ذره پیر و فرسوده میشود .

درخت وجود زمین را میبلعد و و برگهای کهنه خود را به او ارزانی میدارد .

 زمین سخاوت مندانه هستی اش را به او میبخشد .

 اما درخت مشت بر سینۀ مهربانیِِ زمین میکوبد .

 زمین راضی است از روزگارش .

 اما درخت بلند پروازانه میخواهد خورشید را نیز همچون زمین آنِ خود کند .

اما ...

 او غافل است از تبر زندگی  که بی صبرانه  برای شکافتن پیکرش لحظه شماری میکند .