از همه چیز خسته شدم
هیچ کس برای من " او " نمیشود.
نمیدانم نوشته هایم را چگونه آغاز کنم.
حرفهای بسیاری برای گفتن دارم اما هیچ کدام درد مرا دوا نخواهد کرد.
خدا میداند که چقدر دلتنگ توام چقدر حرفهای نگفته دارم.
برای تو مینویسم که بزرگترین بهانه ای برای دلتنگی هایم.بهانه ای برای اشک هایم.
میدانم ...خوب هم میدانم که دیگر تکراری شده قصه این دلتنگی ها !
اما گاهی آنقدر دلتنگی ها زیاد میشوند که تواني براي تحمل آن نميماند
و آنوقت است كه بايد نوشت...نوشت تا سبك شد تا خالي شد
و جا باز كرد براي دلتنگي هاي فردا و فردا ها.
یک سال است که روز و شبم را به امید برگشتن تو می گذراندم
اما میدانم که تو نخواهی آمد.
نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم حرفهای این دل نگران را بنویسم.
تو اینجا نیستی و نمیآیی،اما من هستم و می نویسم.
قاصدکم نمیدانم چطور،از کجا و چگونه آغاز کنم.
نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم اینگونه برایت بنویسم.
شاید دلم دیگر طاقت نگه داشتن این حرفها را در خود نداشت.
حقیقت ها را ببین به ثانیه ها نگاه کن شتابان به سوی فراموشی ها میروند.
روزی رسیده است که وقتی به اطراف خود نگاه می کنیم
هیچ چیز جز خاطراتی که از میان ما رفته اند،
نمی بینیم.
دنیای قشنگی داشتیم،اما تو همه را فراموش کردی و رفتی.
رفتن راه اخر نبود،صبر نکردی و به من اجازه حرف زدن ندادی.
در این مدت حتی یک صدم درصد هم از علاقه ام به تو کم نشده بود.
اما نمیدانم نمیدانم که تو چرا و به چه دلیلی این گونه سرد و خاموش شده ای.
روز ها و ماه ها از رفتنت میگذرد رفتنت مصیبت کمی نبود.
رفتنت سخت تر از آن چیزی بود که فکرش را میکردم خیلی ناگهانی عشقم را از دست دادم.
هجرتت از کاخ آرزوهایم آن را ویران کرد.
آیا نمی شنوی ؟ نمی شنوی که چگونه با تو حرف میزند...؟
نمی شنوی که چگونه دوستت دارم را فریاد میزند ؟ احساس نمیکنی که چگونه بی تاب توست...؟
صدای دلتنگی هایم را نمیشنوی؟
درد بزرگی است.درد جدایی...!درد از دست دادن عشق...
دردی که باید روزگار تنهایی را با خاطراتش بگذرانی...!
او رفت.....!رفت و زخمی روی دل من گذاشت که هیچ وقت جایش کهنه نمیشود.
او رفت.و حتی به احساس من فکر نکرد.او که از قلب عاشق من باخبر بود.
چرا با من چنین معامله وحشتناکی کرد ؟ او ترکم کرد.تنهایم گذاشت.بیوفایی کرد
او رفت...حتی به من اجازه نداد که بپرسم برای چه...؟چرا...؟چرا میروی...؟تا کی...؟
احساسم را ذره ذره کرد و مثل کتابی ناگشوده از دستم رفت.
و همان چند خاطره را برایم گذاشت که شد سند جدایی پیوند نخورده من و او.......!
من ماندم و خاطرات گذشته...من ماندم و...!
خدایا روزی که رفت...تلخ ترین روز در دفترچه زندگیم بود.روز مرگ احساسم.
کاش تمام اشکهایم را به پای او میریختم تا بماند.اما....
اما دیگر اشکی برای من نمانده.آخر من تمام اشکهایم را برای بدست آودنش از دست داده بودم.
او بی توجه به تمام التماس هایم...
بی توجه به تمام اشکهایم...
بی توجه به تمام عشقم...
و بی توجه به تمام محبت هایم...،رفت.....!!
رفتن او آغاز یک شکست بود.شکستی که مرا خود شکست.
شکستی که خانه دل مرا ویران کرد.
نمیتوانم برای رفتنش...برای جدایی ما..برای تنهایی خودم؛جوابی پیدا کنم.
بعد از گذر زمان و گذشت ماه ها توانستم کم کم رفتن او را باور کنم.
اما چه فایده که قلب آرزومندم شکسته و احساساتش باطل شده بود.
درسته که یک سال و چند ماه گذشته اما هیچ چیز تغییر نکرده.
بارها خواستم فراموشش کنم،خواستم که دیگه برایم مهم نباشه
خواستم که دیگه نتوانه وارد قلبم شود
اما....اما افسوس که نتوانستم.....!
فرداعشق او را از یاد خواهم برد
هر روز که گذشت این جمله را تکرار کردم
روزها گذشتند
ولی برای من فردا نرسید
هرجا که بروی و به هرکس که عشق بورزی
باز هم آسمان همین رنگیه و جواب بهتری نمیگیری.
من عشقم را آسان بدست نیاوردم
ولی خیلی راحت به سادگی یک خداحافظی او را از دست دادم.
او رفت و من ماندم.با یادش زندگی کردم.اما....!
اسیر شدم....اسیر یک عشق که مدتهاست در این اسارت تلخ به سر میبرم.
عاشق هیچوقت از عشقش سیر نمیشه.
من جا نزدم من از عشقم سیر نشدم..........من از محبت یک طرفه خسته شدم می فهمی ؟
مثل برق امدی و همه وجودم را زیرو رو کردی و رفتی.

دوستان عزیز و گرامی : وبلاگ که فعلا در آن قرار دارید چکیده از مجموعه اشعار و نوشته های است که من آنرا خدمت شما عزیزان تقدیم میکنم از همه شما ارزو دارم که بادادن نظریات و پشنهادات تان در بهتر سازی وبلاگ من مرا کمک و همکاری نماید. ( نا د یه نیکزاد )