او برایم هر کس نبود
نشسته بود روی زمين و داشت يه تيكه هايی را از روی زمين جمع میكرد .
برایش گفتم : كمك نمیخوایی ؟
گفت نه.
گفتم : خسته میشی بگذار كمكت كنم ديگه .
گفت : نه خودم جمع میكنم .
گفتم : حالا تيكه ها چی هست ؟
خیلی بد شكسته معلوم نيست چي است ؟
نگاه معنی داری كرد و گفت : قلبم .
اين تيكه های قلب من است كه شكسته . خودم بايد جمعش كنم .
بعدش گفت : میدانی چی است رفيق ؟
آدمهای اين دوره زمانه دل داری بلد نيستن .
وقتي میخوایی يک دل پاك و بی ريا را به دستشان بسپاری
هنوز در دستشان نگرفته ميندازنش زمين و میشكنانیش .
ميخواهم تيكه هایش را بسپرام
به دست صاحب اصليش او دل داری را خوب بلد است
آخر میدانی او خودش گفته
كه قلبهای شكسته را خيلی دوست داره .
تيكه های شكسته ی قلبش رو جمع كرد
و يواش يواش ازم دور شد.
و من در اين فكر كه چرا ما آدمها دل داری بلد نيستيم ماندم .
دلم میخواست برایش بگویم
خوب چرا دلت را میسپردی دست هر كسی ؟
انگاری فهميد در دلم چی گفتم .
برگشت و گفت : دلم را به دست هر كسی نسپردم
او برای من هر كسی نبود .