خاطره ها
گاهي انقدر دلگير و دلتنگم که ميگویم :
خدايا زندگي به اين بي اهميتي و پوچي پس چي زندم بي هيچ اميدي .
بعضي وقتها هم حتي يک اتفاق کوچک يک ديدار ساده انقدر اميدوارم
ميکند که روياهایم را محکم بغل ميگيرم و حتي زودتر از همه خواب ميروم
که شايد خوابش ببينم.
زندگي من باش که به چی چيزايي بستگي داره خدايي .
ديدن کسي عرض يک ثانيه.يک ثانيه فقط و فقط يک ثانيه .
انقدر خوشحالم کرد که احساس بي وزني هم ديگه برایم وصفش کم است .
و انقدر غمگين شدم که تمام ان راهي که برای ديدنش رفتم را موقع برگشت فقط اشک ريختم .
سرم درد گرفته بود و تمام خاطره هایم پیش چشمهایم رژه ميرفتند .
چاره اي نداشتم جز اينکه سرم را به شيشه تکيه بدهم و چشمهایم را ببندم .
واي از خاطره ها...
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۰/۰۲/۱۳ ساعت 0:39 توسط نادیه نیکزاد
|