گاهي انقدر دلگير و دلتنگم که ميگویم :

خدايا زندگي به اين بي اهميتي و پوچي پس  چي زندم بي هيچ اميدي .

بعضي وقتها هم حتي يک اتفاق کوچک يک ديدار ساده انقدر اميدوارم

ميکند که روياهایم  را محکم بغل ميگيرم و حتي زودتر از همه خواب ميروم

که شايد خوابش ببينم.

زندگي من باش که به چی چيزايي بستگي داره خدايي .

ديدن کسي عرض يک ثانيه.يک ثانيه فقط و فقط يک ثانيه .

انقدر خوشحالم کرد که احساس بي وزني هم ديگه برایم  وصفش کم است .

و انقدر غمگين شدم که تمام ان راهي که برای ديدنش رفتم را موقع برگشت فقط اشک ريختم .

سرم درد گرفته بود و تمام خاطره هایم پیش چشمهایم رژه ميرفتند .

چاره اي نداشتم جز اينکه سرم را به شيشه تکيه بدهم و چشمهایم را ببندم .

واي از خاطره ها...