یادم است روزی که پدرم به من دشنام داد

که دیگه حق نداری نامش را به زبان بیاری .

یادت است ان روز چقدر گریه کردم تو اشکهایم را پاک کردی

و گفتی گریه میکنی چشمهایت قشنگتر میشه .

عزیزم حالا بیا ببین چشمهایم به اندازه کافی قشنگ شده یا بازهم گریه کنم .

هنوز یادم است .

روزی که پدرت فرستاد ات شهر بسیار دور که چشمهایت در چشم های من نیافته

ولی نمیدانست  عش تو  در قلب من است نه در چشم هایم .

روزی که پدرم ما را از شهر و دیار آواره کرد .

چون من دل به  عشق  داده بودم که دستانش خالی بود

که برای آینده ام پول نداشت ولی نمیدانست آرزوهای من در نگاه تو بود نه در دستانت .

حالا به وعده ی خود عمل میکنم .

هنوزم به حرفم استاد هستم یا تو یا مرگ .

مرا میخواهند به عقد دیگری بیارند من هم پایم را از این اتاق میکشم بیرون

دیگه ترا ندارم . نمیتوانم ترا ببینم

میخواهند بجای دست های گرم تو  دست های یخ زده ی بیگانه ی در دستم باشد .

همین جا تمامش میکنم.

  برای مردن دیگه از پدرم اجازه نمیخواهم .

وای عزیزم کاش میبودی میدیدی

که رنگ سرخ خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر قشنگ معلوم میشه

 عزیزم دیگه توان نوشتن ندارم . دلم برایت بسیار تنگ شده است .

میخواستم برای بار آخر ببینمت . نشد دستم میلرزه طرح چشم هایت پیش رویم است .

دستم را بگیر . بیا با من .....



پدر دختر نامه در دستش بود کمرش شکست بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده بود

و گریه میکرد . سرش بر گرداند صدا های شنید

که مردم میگفتن حالی چی میکنه خاک به سرش شد در چهار چوب یک قامت آشنا میبینه .

   پدر پسر هم آمده او هم یک نامه در دستش تا نامه را به دختر برساند .

چشمانش سرخ صورتش با اشک یکی بود .

نگاه یی دو تا پدر بهم گره خورد ه بود نگاهی که بسیار حرفها در آن آشکار بود .

هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهای شان بود .

پدر پسر هم امده بود نامه ی پسرش را برسانه و بگویه که پسرش به قولش وفا کرده

ولی دید حالا همه چیز تمام شده بود

و کتاب عشق دختر و پسر بسته شده است .

حالا دیگه دو تا قلب پدر های پشیمان مانده و اشک های سرد دو مادر با دل داغ دیده ....

بقیه هر چی مانده گذر زمانه و آینده است .

و باز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمیکنند .