می خواستم با نفس های تو برای شعر هایم ترانه بسازم

می خواستم با نگاه توبه تما شای دنیا بنشینم

می خواستم دست های تو به من صداقت هدیه كند

خیالی بود....خوابی بود...كه عصر یك روز بارانی سراغ من امده بود

از تو یاد گرفتم كه با (  نفرت  )

نفرت را تجربه كنم

نفرت در ایینه چشمانت دیدم

نفرت را در بغض صدا یت شنیدم

تو زلالی چشمهایم را با ابرهای نفرت پوشاندی

تو ارامش دروازه های قلبم را با نفرت به ویرانه كشاندی

 تو با نفرت یك ورق از دفتر زندگی مرا را سیاه كردی