حالا وقتش است که من باید بروم میروم ومانع رفتن من مشو چاره ی جز رفتن ندارم

مگر برایم نگو که پیش تو بمانم و میخواهم تو هم از من دل برکنی و راه ی بهتر انتخاب کنی

هر چیز که در بین من و تو بود حالی از بین رفت

و به آخررسیده است به جز اینکه رفتن چاره ی دیگر ندارم .

و من میخواهم دور بروم دور دور ها که دیگر این زندگی با سر نوشتم بازی نکند

و من خوب میدانم که آخر این عشق و محبت از دل هر دوی ما پاک میشود

و به ابد یک دیگر را فراموش میکنیم

  برای من فراموش ناشدنی است همان روزی که من و تو به هم دل داده بودیم

و عاشق همدیگر بودیم در گلدان های دل یکدیگر ریشه دوانده بودیم

مگر حالی میخندم و میگویم که ما چقدر ساده بودیم

خدایا بیاد دارم و فراموش نمیکنم 

او روز های را که مانند کبوتران خوش خوان در دشت و بیابان دلم آماده ی پرواز بود

و پر میزد مگر امروز همه غم و غصه ها را در بغل گرفته و در گوشه ی نشسته ام

امکان دارد که شاید همی لحظه های آخر دیدار ما باشد شاید هیچ وقت همدیگر را نبینیم

  شاید هم همین گناه ی کوچک اشتباه ی ساده گی ما بود که به همدیگر دل بسته کرده بودیم

فکر کنم خداوند در کتاب تقدیر . جدایی من و ترا درج کرده است

پس خدا نگهدارت عزیز

نوشته شده نادیه ساعت   10.07

08. 09 .2011