تمام خاطراتم با نگاهش زنده شد. ناخوداگاه لبخندی در ذهنم نقش بست.

چندسالی از رفتنش گذشته بود .  هربار با تکرار کردن اسمش باران شدیدی در چشمانم میگرفت.

و حالا من تنها کسی هستم که با همین چشمهای اشک آلود به استقبالش آمدم.

میدانم که او هم گذشته را از یاد نبرده است !  او من را فریب داد و رفت.

وای بر من که انقدر ساده بودم

از ان پس من ماندم و این قلب پر از کینه و این صحرای بیکران و آسمان نیلگون !