چشمانم غرق در اشکهایم شده است

دیگر گذشت، تو کار خودت را کردی، دلم را شکستی و رفتی

همه چیز گذشت و تمام شد، این رویاهای من با تو بود که تباه شد.

انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی انگار دیگر راهی ندارم برای فرار از غم هایم

کسی بودم که عاشقانه ترا دوست داشم دلی داشتم که واقعا هوای ترا داشت...

این هم جرم من بود، از اینکه برایت مثل دیگرا ن بودم

دیگر گذشت...

حالا تو نیستی و من جا مانده ام، تو رفته ای و من بدون تو تنها مانده ام، تو نیستی و من اینجا سردرگم و بی قرار  مانده ام

فکر دل دادن و دل بستن  را از سرم بیرون می کنم، هر چه عشق و دوست داشتن است را از دلم بیرون می کنم

 اگر از تنهایی بمیرم هم  دلم را با هیچکس آشنا نمی کنم

دیگر بس است، تا کی باید دلم را بدهم و شکسته پس بگیرم؟!؟ تا کی باید برای این و آن بمیرم؟!؟