دیگر در فکر داشتنت نیستم

 راستش را بخواهی همان دلی که پر از شور و شوق بود یخ زده است

و با اینکه در سردی بی کسی و زیر باران غم به خود میلرزد محکم ایستاده و عادت کرده است

.... به نداشتن ات .... به نبودنت .... به ندیدنت .... و حتی به نخواستنت ....

خودم  دیگر حوصله داشتنت را هم ندارم .

ولی باز هم گهگاهی خیال سرکش ات سر میزند به دل رامم

و راه میرود بر روی خطوط به هم ریخته ی اعصابم ...

و باز من همانی میشوم که آرزوی دستهای پر مهرت دیوانه اش میکند...

کاش دستهایت خواهش دستهایم را رد نمیکرد

و دل بی مهرت دست رد به سینه خسته من نمیزد

کجا مانده ای پس ؟ برگرد.... دلم تنهاست ....