بازی تقدیر ...
دیگر در فکر داشتنت نیستم
راستش را بخواهی همان دلی که پر از شور و شوق بود یخ زده است
و با اینکه در سردی بی کسی و زیر باران غم به خود میلرزد محکم ایستاده و عادت کرده است
.... به نداشتن ات .... به نبودنت .... به ندیدنت .... و حتی به نخواستنت ....
خودم دیگر حوصله داشتنت را هم ندارم .
ولی باز هم گهگاهی خیال سرکش ات سر میزند به دل رامم
و راه میرود بر روی خطوط به هم ریخته ی اعصابم ...
و باز من همانی میشوم که آرزوی دستهای پر مهرت دیوانه اش میکند...
کاش دستهایت خواهش دستهایم را رد نمیکرد
و دل بی مهرت دست رد به سینه خسته من نمیزد
کجا مانده ای پس ؟ برگرد.... دلم تنهاست ....
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۱/۰۳/۰۲ ساعت 3:26 توسط نادیه نیکزاد
|