هوا سرد بود و  باران  آرام آرام از دل سرد آسمان مي باريد ،  زمين خيس شده

و آسمان تيره و تار، ساعتي مانده به رفتن خورشيد و آمدن ماه ،  گوشه اتاق

همان جاي دنج وساکت هميشگي شمعي آرام مي سوخت ،مي تابيد و به همه نور مي داد

و باشعله کوچک و کم نورش همه جا را نيمه روشن مي کرد ،  ذره ذره آب مي شد

ودر تنهايي و سکوت غم بارش با خود زمزمه مي کردو تنهايي و سکوت را مي شکست

اتاق تاريک و خلوت بود ، سکوت بود و زمزمه دلتنگي هاي شمع ،شمع

تنها با خود زمزمه مي کرد و از غريبي و تنهايي مي گفت و خود را تسکين ميداد