بــــعد دیـــــدار


دســت خــالی، پــای خــــسته، رهـــسپار کـوی یارم

یــــــک نـــــیستان نـــالـه در دل، از غــم هــجر نـگارم

درد بــــی درمــــان مـا را نـــام زیــــبای تــــــو درمــان

موج دســـــتانی شــــکسته، بــــاز هم در انـــــتظارم

صحبت از چاه است و یوسف، از دو چشم کور یعقوب


از هـــمان خــــــال ســـیاه و از هــــــمه دار و نــدارم

از دو چــــشم زخــــمی مــَـــه، تا تـــن تبدار خورشید

در پــــی تــــو دل شــــکسته، رس به داد قـــلب زارم

آســـمانم بــی ســـتاره، روزهـــایم چـــون شب تــار

از غــــم هـــجرانت آقـــا، دوســت دارم خـــون بـبارم

دوســـت دارم تــــــا بـــبینم چـــــــهره نــــــورانیت را
بــــعد دیـــــدار رخ تــــــو، آرزویـــــی مـــــن نــــــدارم

بعد از رفتنت




....  نمی دانم کجا٬ تا کی  ٬ برای چه٬ 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت



و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد



و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت


تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد ....


ای کاش



هميشه همين طور است ، آدم ها آنقدر پست و بی شرم شده اند



که جز به هنگام احتياج ، به سراغ يکديگر نمی آيند ، شادی هايشان را برای خودشان نگه می دارن



د و غم هايشان را نصیب دیگران میکنند . هرچند من هم از اين ها هستم ...


ای کاش خنديدن را ياد بگيريم و بيش از آن خنداندن را ...



ای کاش ياد بگيريم شادی هايمان را با هم تقسيم کنيم ...



ای کاش گوش های خوبی برای هم باشيم ...



ای کاش آن وقت که می توانيم مفيد باشيم به سراغ هم بياييم ...


« بیا دوباره دوست دارمت »


بگذار که آسمان، آنگونه که هست در جذبه دو چشم تو، خود را بگسترد.

بگذار تا ماه، حتی به زیر ابر، در این سیاه شب، آرامشی به قلب سپید تو آورد ...

شاید کمی که گذشت، شاید تبسم در چشم روزگار، شاید که مشق صبر، تکلیف روزگار، نچندان به کام ماست ...

بگذار زیر و بم این زمین سخت، با پای خسته تو، گفت و گو کند.

شاید قبول جهان، آنچنان که هست، آغاز زندگی است.

آنجا که واژه ها به هیاهو نشسته اند.

شاید که شاخه گلی از سکوت ناب، آواز زندگی است.

بگذار اگر فاصله ای هست بین ما، تا روز ماندگاری دیوار سرد، یک پنجره برای دیدن هم هدیه آوریم.

بگذار تا پیکر بت دار روزگار، در برکه گذشت پاشویه ای کند.

آنجا که ناتوان کلام خسته، به فریاد می رسد.

دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.

گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.

بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.

بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.

چشمان پرسش خود را، تو بسته دار.

لبخند مهربان تو در چشم شرمناک، یعنی بیا.

« بیا دوباره دوست دارمت »

شاید که یک سلام، آغاز گفتگوست.

شاید برای رسیدن به شهر عشق اولین قدم از خود گذشتن است

نظرت را از من مگیر


وقتی در جستجوی خودت باشی ، خداوند را در کنارت احساس می کنی

وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم

بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم

و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود

بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند

خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت

اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت

ولی نظرت را از من مگیر

یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خوا


! کاش !

 

انسانیت آیا هنوز وجود دارد ؟

انسان کیست ؟ کسی که دو چشم دارد و دو دست و دو پا ؟

کسی که یک قلب مهربان دارد و یک لب خندان ؟

کسی که در دفتر نقاشیایمان وقتی بچه بودیم میکشیدیم ؟

نه این گونه نیست !

انسانیت در این زمان این گونه است !

انسان هایی که توقع عشق و مهربانی و صداقت از دیگران دارند

در حالی که خودشان این گونه نیستند !

انسان هایی که عشق بازی کار روز مره یشان است یا بهتر است بگویم هوس بازی

انسانهایی که ازدورغ دم ازعشق میزنند  برای توجیه هوس بازیشان قانونی اختراع کرده اند

 به نام قانون پایستگی عشق که بر اساس این قانون :

عشق هیچ گاه از بین نمیرود .

 بلکه از صورتی به صورت دیگر و از فردی به فرد دیگر منتقل میشود !

آیا به راستی معنی عشق این است ؟ آیا این عشق است یا هوس ؟

مگر عشق این نیست که در غم هاو شادی هاو دردها یک دیگر شریک باشیم ؟؟؟

ولی من دراین زمان عشق را این گونه نیافتم !

من در این زمان دیدم که عشق بازیچه شد دیدم که عشق در ذهن ها خراب شد !

دیدم که تنها چیزی که انسان های این زمان از عشق میدانند

این است که میتوان با اسم آن به اهدافت برسی !

واقعا تاسف انگیز است !

جای تعجب هم نیست .زیرا در این زمان همه چیز وارونه شده است !

مشکل فقط عشق نیست .کاش فقط عشق فراموش می شد ! کاش !

ولی با این ها باید چه کرد ؟ انسان هایی که با زبانشان به آدم زخم زبان میزنند

انسان هایی که به دنبال یک ضعف دیگران هستند تا آن را به رخ او کشیده و به همه بگویند

انسان هایی که برای شکست دادنت و رسیدن به هدفشان هزار تا کار انجام میدهند

انسان هایی که حسادت کورشان کرده و نمیتوانند موفقیتت را ببینند

انسان هایی که از عذاب دادنت لذت میبرند

و با این کار به قول خودشان حرصتان را در آورده و آرام میشوند

انسان هایی که تنها بودنت برایشان مهم نیست و فقط وقت تنهایی خودشان ترا میخواهند

انسان هایی که فکر میکنند حق زندگی فقط مال آن هاست و بس

و فقط در این دنیا باید فکر خود بود !

با این ها باید چه کار کرد ؟؟؟

آیا معنی زندگی کردن این است ؟؟؟

شاید سهرابک اگر الان بودی میگفتی :

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

ولی سهرابک انسان های زمان تو با زمان من فرق داشتند

هر جور که می بینم فرقی نمی کند انسان ها همان انسان هستند

و رفتار هایشان همان رفتار !

روزگاری دائم با خود این جمله را میگفتم :

زندگی زیباست در مسیرش هر چه نازیبایست آن تدبیر ماست

ولی اکنون میبینم این نازیبای ها تنها تدبیر من نیست

این نازیبایی ها آنقدر آشکار است که نیازی به تدبیر کردن ندارد

آن ها را با قلبت و چشمت میتوانی حس کنی و ببینی

تو هم حتما مثل من به این می اندیشی که با این وجود چگونه باید زندگی کرد ؟؟؟

دو راه وجود دارد یا خوب بمانی و تحمل کنی و باور کنی که زمان ما این گونه هست و کاری نمی شود کرد

یا اینکه همرنگ جماعت شوی .

انتخاب با توست

البته راه سومی هم وجود دارد او بیاید !

شنیدم جهان زیبا خواهد شد اگر او بیاید .

ولی او نمی آید .حق هم دارد برای چه بیاید برای چه کسی بیاید ؟؟؟

برای کسانی که حتی یادشان رفته انسانند ؟؟؟؟

شاید برای این نمی آید که میداند اگر بیاید کسی در زمین نمی ماند

شنیدم که وقتی بیاید همه بدان از بین میرودند

اگر او بیاید کسی باقی می ماند ؟؟؟

جز اندک کسانی که خوب هستند و یار او کسی باقی نمی ماند .

آیا این یار اندک برای او کم نیست ؟؟؟؟

شنیدم برای آمدنش یاران بسیار نیاز است .

پس او هم به زودی نخواهد آمد !

شاید هیچ وقت نیاید

این گونه که من میبینم هر چه زمان میگذرد بدان بیشتر میشوند !

کاش کمی به خودمان می آمدیم !

کاش!