فراموشم کن
مينويسم من كه عمري باخيالت زيستم / گاهي ازمن ياد كن، اكنون كه ديگر نيستم
در كتاب واژه ها زيباترين معنا تويي / من چگونه در كتاب عشق تو معني شوم
ازتوگفتن كارهركس نيست اي بالاترين / من براي گفتنت بايد كه مولانا شوم
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم
گر چه در خویش شکستیم صدایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
بیا که من . . .
به مهربانیت
به آرامشت
به وفایت
به غرورت
به بهارت
به قدرتت
به یاد رویت
به فروغت
به خنده ات
به همرازیت
به همدردیت
از همه محتاج ترم
|
گفت بنويس گفتم با چه بنويسم قلم ندارم گفت با استخوانت بنويس گفتم مركب ندارم با چه بنويسم گفت با خونت بنويس گفتم ورق ندارم بر روي چه بنويسم گفت بر روي قلبت بنويس گفتم چه بنويسم گفت بنويس دوستت دارم |
|
اگ کليد قلبی را نداری قفلش نکن . اگر خدا حافظی در راه است سلام نکن . اگر دستی را گرفتی رهايش نکن . دفتری که بسته شد ديگه بازش نکن . قلبی که شکست ديگه نازش نکن .
|
هنوز زنده ام و هنوز نفس میکشم دلم می تپه
هنوز دروازه های انتظار را هر روز هر لحظه نگاه می کنم..
شاد از تو خبری بیاد هنوز چه باور کنی یا نه
پنجره ی پلک هام باز می شه
مگر از هوای دیدنت یا بودنت حسی در این اتاق تنهایی نوشود
نمیدانی چقدر سخته انتظار و از انتظار سخت تر
اثبات اینکه منتظر هستی
شاید قشنگی عاشق بودن به همینه ؟
روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم
که یادت را از ذهن من بشوید یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم .
من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم
چرا می دانستم که در این وادی عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند
اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم
و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم
و تو چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی .
تمام غرور و محبت مرا چه ارزان فروختی اولین مهمان تنهایی هایم بودی
زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم به تو تکیه کردم
به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد
و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم
با این همه بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم
هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند
با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند !
چه زیباست در فراق یار گریستن.چه زیباست
تحمل سختی های زندگی تنها به امید وصل یار .
چه زیباست به غیر از او كسی را نخواستن و فداكاری كردن به خاطر عشق او
وچه زیباست كه قلبمان به خاطر او می تپد و تك تك سلولهایمان تنها او را می خواهند .
چه زیباست اند یشیدن به او و با او در خواب ملاقات كردن
و چه د لپذ یر است لحظه ای كه تو را در آغوش می كشد
و تو در آن لحظه مرگت را از خدا می خواهی
از خدا می خواهی جان تو را زمانی بگیرد كه در آغوش او هستی و او پیشانی ات را می بوسد
و قصه ی عشق را در گوشت تكرار می كند.از خدا می خواهی زند گی بایستد
جهان و زمان حركت نكنند تا این لحظات تمام نشوند .
می خواهی این عشق پاك به ناپاكی های دنیا آلوده نشود و همچنان پاك باقی بماند.
از خدااا می خواهی همیشه او یارت باشد و تو هم همیشه یار او باشی
او شاهزاده زیبا ی رویاهای تو باشد و تو نیز قصه ی زندگی او ....
اما نه جهان و زمان می ایستد و نه آن عشق پاك همچنان پاك می ماند
و نه تو همیشه یار او می مانی .
ولی من كه معشوق واقعی هستم هیچ وقت عشق او را از یاد نخواهم برد .
حتی بعد از مرگ ...
شيريني ديدار بعداز فراق تو را انتظار ميكشم دوري از تو برايم سخت بود
واما شيريني خنده هايت تحمل فاصله ها را برايم اسانتر ميكرد
حالا ديگرنزديك به توام وجود نازنينت را حس ميكنم
خاطرات تلخ تنهايي و روزهاي تكراري و بي كسي ام را دراين شهر از ياد برده ام
اينجا هوايش بوي تو رادارد هر سو كه مينگرم ترااميبينم
كه لبخند به لب ايستاده اي و با چشمانت مرا فراميخواني
همان چشماني كه شب وروز هجرانشان رادر اشك نگاهم بر قلبم ميريختم
چه شبها كه روياي دستان پرمهرت خواب از چشمانم مي ربود
و در دل ظلمت شب تو را فرياد ميزدم
اري نازنينم قلبم را به توباخته ام قلبي كه زخم خورده تشنه داغ معبت است
و ابراز علاقه تو مرحمي است بر دردهاي ان
حلقه عشقت بوسه گاه لبهاي داغ من است چه ساده عاشقت شدم .
صبورانه ميگذرانم اين چندروز را تا دوباره جان بگيرم از ديدار تو
میدانی فرق تو با عشق زندگی و گل چی است ؟
عشق یک کلمه است ولی تو معنی او هستی
زندگی یک اجبار است ولی تو دلیل او هستی
گل یک گیاه است ولی تو عطر او هستی
تک شاخه گلی که از باغ زندگی برایت چیده ام تقدیم تو
و چه تلخ است لحظه ای به نام جدایی
در دل شب دعای من گریه ی بیصدای من
بانگ خدا خدای من به خاطر تو بود و بس
پاکی لحظه های من گریه ی های های من
گوهر اشکهای من به خاطر تو بود و بس
این همه بی پناهیم این همه سر به راهیم این همه بی گناهیم
غصه به جان خریدنم از همه کس بریدنم زخم زبان شنیدنم
به خاطر تو بود و بس به خاطر تو بود و بس
رو به خدا نشستنم نذر و دخیل بستنم
سوز من و گداز من اشک من و نیاز من
به خاطر تو بود و بس به خاطر تو بود و بس
سرنوشتم همه فاني همه تلخ
لحظه هايم همه خالي از رنگ
زندگي با هر چه خوبي همه پوچ
يا كه با هر چه بدي سوخت كه سوخت
زندگي خاطره آمدن و رفتن ماست
عمر ما را به سقوط زندگي پا برجاست
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟
بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك روز مهمان تو ام فردا چرا
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا
اي شب هجران كه يكدم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي كند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا
در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا ؟
افسوس که دوری دوری از من وقتی شبها چشمهایم را به یاد تو می بندم
تورا با تمامی وجودم احساس می کنم و گاه با حسرت به خود می گویم
کاش این رویا به واقعیت می پیوست دیگر از پا افتاده ام توان راه رفتن ندارم
هر لحظه که می گذرد احساس می کنم دورتر می شوی
آرامش وجودم کمی آرامتر برو تا بتوانم با این تن زخمی به تو برسم
کاش می دانستی
دختره از پسر پرسيد من خوشگلم گفت نه
.گفت دوستم داري ؟ گفت نی
؟گفت اگه بميرم برایم گريه
ميکني ؟ گفت اصلا
؟دختره چشماش پر از اشک شد. هيچي نگفت : پسر بغلش
کرد
گفتتوخوشگل نيستي زيبا ترين هستي
اگه تو بميري برایت گريه
نميکنم چون من هم ميميرم
کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت رابخورم
کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند
که امروز آرزوی دیدن یک لحظه فقط یک لحظه
از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم
دلم برای کسی تنگ است
که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد
کسی که زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند
کسی که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند
کاش کودک بودم تا بزرگترين شيطنت زندگي ام نقاشي روي ديوار بود
اي کاش کودک بودم تا از ته دل مي خنديدم
نه اينکه مجبور باشم همواره تبسمي تلخ بر لب داشته باشم
اي کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتي و درد با يک بوسه همه چيز را فراموش مي کردم
بی تو برای تو ...
کاش می دانستم راز این امدن و رفتن چی است ؟
کاش می دانستم این همه بازی برای چی است ؟
کاش میدانستین با رفتن چیزی را ساخته باشم
اینگار آدمکا تحمل با یکی بودن را از دست داده اند
و اینگار نمی توانند باور کنن یکی هست
که برای همیشه دوست شان داره
اینگار فداکاری بین آدما رنگ باخته
وعشق معنی دوست داشتن یک طرف را میدهد
که میشه هرجا و هر وقت تمومش کرد
آدمکا تا متوجه دوست داشتن و دلبستگی طرف مقابل میشوند
سریع جا میزنن و میرند
و بعد بهانه میارند که تو خیلی خوبی اما من به درد تو نمی خورم
بازی عجیب است مگه نه ؟
عجیب تر این است که همه ما می دانیم سرما داره کلاه میزاره
و اما باز هم بازی میکنیم
اینگار دوست داریم بازی کنیم و بازیچه شویم
نرو. یا اگر می خواهی بروی لا اقل درطول دوستی طوری حرف بزن
که بتوانی بهش عمل کنی