ميتواني ....
ميتواني نگاهم نكني اما نميتواني جلو چشمهایم رابگيري
ميتواني بگویي دوستت ندارم اما نميتواني بگویي دوستم نداشته باش
ميتواني ازپيشم بروي اما نتميتواني بگویي دنبالم نيا
ميتواني عاشقم نباشي اما نميتواني بگویي عاشقم نباش
ميتواني نگاهم نكني اما نميتواني جلو چشمهایم رابگيري
ميتواني بگویي دوستت ندارم اما نميتواني بگویي دوستم نداشته باش
ميتواني ازپيشم بروي اما نتميتواني بگویي دنبالم نيا
ميتواني عاشقم نباشي اما نميتواني بگویي عاشقم نباش
ای ماه تابان من
دراین شب ظلمانی که صدای وحشت وتردید راه را برعاشقان خسته دل می بندد
و تازیانه سیاه غم برپیکرعزیزان عاشق تاول جدای میزند کجایی
تاکمال روشناییت رادنبال نمایم
ستارگان درنبودنت دیگرسردرگریبان سو سو نمی زنند
انگار ناچارا همه دراین ظلمات عاشق کش درصف اسارت وبندگی منتظرروشنای دیگرند
تا دیگری را جایگزین توای خوب من گردانند کجایی
ای همدم تنهاییهای این قلب خسته ام
مرا دریاب که نگاه ویرانگرم گواه این دوست داشتن خواهد بود
بااحساسی پاک وخوش رنگ ازالهه امید مرابسوی خویش بخوان
ای د وست این قلب تنها
آنچه داشتم درکف صداقتت گذاشتم
و در جاده ای بی انتها به انتظارت نشستم.
گفته بودی به هنگام فصل بهار که درختان شکوفه برآورند خواهی آمد
و مرا به جشن شکوفه ها خواهی برد.
من نیز در انتظار وعده تو نونهالی در باغچه حیاط خلوتم کاشتم
تا جلوه بهار را به من مژده دهد؛نونهال من چون جوانی قامت برافراشت
.من اولین نشانه های بهار را در لا به لای شاخه هایش جستجو کردم
.شکوفه ها را یافتم.اشک شوق ریختم.لباسی از شکوفه های رنگین پوشیدم
و در کنار نهالم به انتظارت نشستم و چشم به جاده دوختم.
شکوفه ها شکفتند،گل کردند،تک درخت باغچه من بارور شد؛و دیدگانم همچنان بر جاده ماند...
بهار رفت؛شکوفه ها پرپر شدند؛برگ ها خشکیدند؛تک درخت باغچه ام عریان شد
و هنوز چشم های من در انتظار وعده توست که شاید در بهاری دیگر از راه رسی...
من اندوه دلم را با شادی مردم عوض نمی کنم
و نمی خواهم اشکهایی که غمها را ازچشم هایم سرازیر می کنند به خنده در ایند
خسته ام از روزهای پر خزان خسته ام از این لحظه های کشنده
خسته ام از انتظار به امید روزی بهاری خسته ام دیگر نمانده برایم پای رفتن
خسته ام از این زمانه مردمی پر مکر وحیله
خسته ام از حرفهای پر ریا نگاههای تکراری
خسته ام از خود از چشمانی اشکبار همچون ابر بهار
خسته ام از زخم زبان ان دشمن در تن دوست
خسته ام از این سیاهی شب خسته ام چون ماه تنها در اسمانی بی ستاره
خسته ام همچون مسافر در مقصد خویش خسته ام از بودن و سکوت این همه درد
خسته ام از این بی همزبانی از تنهایی از این بی کسی
خسته ام از این قلب خسته با تو هستم ای خدا این انتظار از بندت زیاده ه
خسته ام خسته ام خسته ام .....
باران چشمهای من دیگه تمام ندارد
این دل ساده ی من دیگه معنی عشق را باور ندارد
امشب به یاد چشمهایت به یاد ان دوست دارم هایت دلم میخواهد بخوانم شاید ارام بگیرم
چی لحظه ی سختی بود وقتی برای همیشه گفتی برایم خداحافظ
درست مثل یک کابوس که باورش هنوز برایم محال است
دیشب امدی به خوابم گفتی شدم پشیمان هنوز برایت می میرم
وقتی از خواب پریدم تازه فهمیدم فقط یک خواب ناز بود
حالا قلب هردوی ما شده یک قلب تنها
بگو تو از این جدایی به چی واقعا رسیدی ؟؟؟
بی هدف زندکی کردن بی صدا گریستن
دیگر هیچ قلب عاشقی برایم نمی تپد
صدای ناله ی قلبم را با تمام وجود حس می کنم
هیچ گوش شنوایی برای همدردی پیدا نمی شود
هیچ نگاهی قلبم را تسخیر نمی کند تنها اعتراضم به خداست....
حتی او هم جوابی برای پرسش هایم ندارد
ثانیه ها را برای شمردن در جها نی دیگر می شمارم
اخر می گو یند انجا جهانی بهتر است
دیگر حتی مرگ هم مرا از خودش نمی ترساند
کاش می دا نستم چرا افریده شدم
کاش می دانستم به کدامین گناه چشمانم باید یکدم ببارد
به نام تک پناه آشفتگان دیار سرنوشت
قلم در دست می گیرم و افکار پریشانم را به دقایق هدیه می کنم
در پس کدامین نقاب پنهان شده ام نمی دانم تنها می دانم این سکوت از من نبود
گاه بی گاه به لب پنجره ی ذهن من می آیی تو به من می خندی
بی آن که بدانی در انبوه ثانیه ها سر گردانم
خاطراتم لحظه به لحظه مرا در کوچه های قلب پاکت فرو می کشد
مرحم شب های بی کسی کجاست ؟
آرام و قرار من در دستان کیست ؟
خداوندا ستاره ام را به من باز گردان
واژه ها یاری کنید تا دریا را آرام کنم
تا آن بی کس خاموش را پیدا کنم
من در خودم تنها شدم
ترس را به من نشان دادی شجاعت را به من بیاموز
تنهایی را همدم شبهایم کردی مونس را نمی خواهم
من با این تنهایی هم سفرم
من در غریبگاه ای دنیا زندانی ام
مرا از تمامی حماقت ها تهی کن چرا که من هنوز سرد و تاریکم
خداوندا تو را قسم به انسانی که قلبش را تنها جایگاه عشقت قرار دادی
می خندم و اشک می ریزم
چه بی رحمانه خود را گم کردم
تا مجبور نشوم به یاد بیاورم که هنوز عاشقم
نمی دانم این شکست از من بود یا از روزگار
تنها می دانم من مقصرم
حال نمی دانم مرا در ابهام این دقایق جا می گذاری
یا باز هم مثل همیشه دستان گنه کارم را می گیری
و این را بدان که من خود می دانم حرمت عشق را شکستم
بیش از این سرزنشم مکن
که من خود در انتهای پشیمانیم
برای آمدنت گل چیدم و برای رفتنت اشک ریختم چی باشکوه آمدی و چه بی خیال رفتی
کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را نمیخوردم
کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی دیدن یک لحظه فقط یک لحظه
از لبخندهای عاشقانه ات را داشته باشم
کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد
تا امروز چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک بریزند
کاش حرف های دلم را برایت نگفته بودم تا امروز با خود نگویم
آخر او که میدانست چقدر دوستش دارم
ای دل بی یارم تنها شدم
دیدی ازم دل کند او که دوستش دارم
او که یک عمری بود غصه ا ش می خوردم
معنی احساسرا دیدی نفهمید
رفت و شدم تنها اما خوب میدانم نیست اوتنها
من دیگر از امشب هر شب مهمانی دارم با غم ها
آخ که چقدر تنهایم
سرده چقدر دستهایم
سر شده صبر من
ای دل غمدیدم دیدی چه بی رحم شد
معنی احساس و دیدی نفهمید
نمی دانم این روزهای سرد و تاریک چی می خواهند از این روح تکیده ام
شاید جرعه ای طاقت قدری صبر
اما افسوس !
انچه میتوانم نثار کنم جرعه ای تلخی ست که من قهوه را تلخ مینوشم
مبادا که شیرینی زودگذری کامم را برای این تلخی مرموز ناشکیب کند.
انچه میتوانم نثار کنم قدری سکوت است سکوت و دیگر هیچ
که من فریادها را در سکوت سرداده ام
مبادا که نوایی زود گذرگوشهایم را برای این سکوت موذی لحظه ها ناارام کند
.من میتوانم تنها انبوهی از سکوت تلخ نثار کنم
همسفری نیست
چه بگویم ؟
با که بگویم ؟
مسافری تنهایم
تنهای تنها در این زندگي بي پايان
بودنت، امیدی دوباره در زندگی من بوجود آورد
اما نمی دانم چرا نمی توانم به حضورت،به بودنت،به ماندنت اميدوار باشم
خيلي چيزايي كه برای دوست داشتن براي من مهم است
و نشان دهنده ي علاقست،در وجود تو بي معناست
همين است كه عذابم مي دهد و داغدارم مي كند
نمي دانم چه بايد بكنم نمي دانم چه خواهد شد
دلم از اين ندانسته ها خيلي گرفته است
مسافري تنهايم
من اکنون احساس می کنم
بر تل خاکستری از همه ی آتش ها و امیدها و خواستن هایم تنها مانده ام
و گردا گرد زمین خلوت را می نگرم و اعماق آسمان ساکت را می نگرم و خود را می نگرم
و در این نگریستن ها ی درد ناک و همه تلخ این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است
و هر لحظه صریح تر و کوبنده ترکه تو اینجا چه می کنی ؟
امروز به خود می گفتم من احساس می کنم، که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد
همین وهمین
سرنوشت
به راستي چقدرسخت است
خندان نگه داشتن لب ها در زمان گريستن قلب ها
و تظاهر به خوشحالي در اوج غمگيني
و چه دشوار و طاقت فرساست گذراندن روزهايي تنهايي و بي ياوري
درحالي که تظاهر مي کني هيچ چيز برايت اهميت ندارد
اما چه شيرين است درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن
و باز هم نفرين به تو اي سرنوشت .
دست هایم به امید نوازش پلک هایت با من همراهند
و پاهایم نمی دانم مرا به کجا می برند
شب هنگام در جستجوی تو
دلم را میان ظلمت و سیاهی غیبت می کشانند
بند بند وجودم به انتظارت نشسته است
کاش بیایی و مرا از این التهاب رهایی بخشی
کاش بیایی کاش بیایی
ای بهترین بهانه
سلام دوستان
فرارسیدن ماه مبارک رمضان را به همه شما عزیزان و خانواده های تان تبریک میگویم
و آرزو میکنم آرزوهای تان در این ماه مبارک مورد قبول حق تعالی قرار بگیرد
و نماز روزه های تان هم قبول باشد
گل به بویش . ،شمع به نورش . ،بلبل به صدایش . ،پروانه به بالش . ،ستاره به نورش
،کوه به عزمتش . . . . و خلاصه هر کدام به نوعی به خود نیازمندند
من هم به تو ای عشق پاک .
بخدا قسم اگر دست راستم را قطع کنند با دست چپ مینویسم دوستتدارم
و اگر دست چپم را قطع کنند با پایم مینویسم دوستتدارم
و اگر آنها را هم قطع کنند با خونم مینویسم
دوستت دارم