درد بود
راز ِ من صدا نبود که محرم میخواست
زخم بود ، درد بود ، کمی مرهم میخواست
راز ِ من صدا نبود که محرم میخواست
زخم بود ، درد بود ، کمی مرهم میخواست
در تنهايي خود لحظه ها را برايت گريه کردم
در بي کسيم براي تو که همه کسم بودي گريه کردم
در حال خنديدن بودم که به ياد خنده هاي سرد و تلخت گريه کردم
در حين دويدن در کوچه هاي زندگي بودم که ناگاه به ياد لحظه هايي که
بودي و اکنون نیستی و رفتی
حالا نيستي ايستادم و آرام گريه کردم
ولي اکنون مي خندم آري ميخندم به تمام لحظه هاي که به خاطرت
اشک هايم را قرباني کردم
سلام ای بی وفا ، ای بی ترحم سلام ای خنجر حرفای مردم
سلام ای آشنا با رنگ خونم سلام ای دشمن زیبای جانم
بازم نامه می دم با سطر قرمز آخر این بار شده من با تو هرگز
نمی خواهم حالت را حتی بدانم تعجب می کنی آره همانم
همانی که زمانی قلبش را باخت همان که از تو یک بت ، یک خدا ساخت
همانی که برایت هر لحظه می مرد که ذکر نامت را بی جان نمی برد
همانم که می گفتم نازنینم بمیرم اما اشکایت را نبینم
همان که دست تو مهر لباش بود اگر زانو نمی زد غم باهایش بود
حالا آرام نشستم روی زانوهایم ولی دیگه گذشت ان حرفها ، اخر
دیگه کوتاه کنم با یک خدافظ که عشق ما رسید به سد هرگز
فراق تو انگونه خرابم کرد که زیستن را فراموش کردم ....
باز این دل بی قرار من کودکانه بهانه ی ترا گرفته است
هرکاری کردم ارام نشد اینجا درمیان جمع بس غریبانه دلم گرفته است
کسی دردم را نمیفهمد
بیچاره دلم .هر چه فریاد میزند هیچکس صدایش را نمیشنود
در میان اشنایان غریبانه به دنبال دلم روانه ام
اصلا دلم مرا به دوش گرفته و در میان کوچه های شهرمان به دنبال اشنا میبرد .
تسلیم دلم هستم هر چه بادا باد .
میدانم خیلی اذیتت میکنم . میدانم خیلی بدم ولی بخدا دوست دارم .
نمیخواهم از دستت بدهم . ای کاش کنارم باشی .
من اشکهایت را میبنم ، بغضت را میبینم ولی نمیدانم چرا زندگی من ........
من ترا از دست نمیدهم بخاطرت هر کاری که بخواهی میکنم
میدانم حالا چقدر نگران و ناراحتی ، میدانم کاری بدی میکنی جوابم را نمیدهی
اما بدان خیلی از دستت ناراحتم
خیلی زیاد ، دلم شکسته کاش حرفهایم را میفهمیدی
خیلی دوست دارم اما این روزا از تحملم رد شده دیگه بغضم ترکیده است
در خیالم غرق میشوم و دستان تمنایم را به گردن آرزوهای دور و دراز حلقه میکنم .
دیگر از سکوت خسته ام ، از سخن گفتن نیز می هراسم ، ازگفتن و نشنیدن ،
از شنیدن و نفهمیدن ، از فهمیدن و بی اعتنا گذشتن و رفتن ،
سخت رنجیده ام کسی را می خواهم برای شنیدن حرف های تنهاییم
و شانه ای برای گریستن تا از بند بغض تلخی که گلویم را می فشارد رها شوم .
تمام تلاشم بیهوده است گویی در دنیایی زندگی می کنم
که ساکنانش با دلتنگی و مفهوم درد و غم من بیگانه اند .
اما نمیدانم چرا همیشه در لحظات ناامیدی نجوایی مرا به خود می آورد
و در گوشم زمزمه می کند :
رنگ حقیقت آبی است درست به رنگ آبی دلهای آسمانی
آنگاه باران نوازشگر محبت گل مرده روحم را سیراب می کند .
در دل شب دعای من ، گریۀ بی صدای من ، بانگ خدا خدای من ،
به خاطر تو بود و بس
پاکی لحظه های من ، گریۀ های های من ، گوهر اشک های من ،
به خاطر تو بود و بس
این همه بی پناهیم ، این همه سر به راهیم ، این همه بی گناهیم ،
غصه به جان خریدنم ، از همه کس بریدنم ، زخم زبان شنیدنم ،
به خاطر تو بود وبس...

بیا لبخند بزنیم بدون انتظار پاسخی ازدنیا
وبدان که روزی آن قدر شرمنده می شود
که به جای پاسخ لبخند به تمام سازهایمان می رقصد
باور کن عشق من !

عاشقم من عاشقي بي قرارم كسي ندارد خبر از دل زارم
آرزويي جز تو در سر ندارم من به لبخندي از تو خرسندم
مهر تو اي مه آرزومندم بر تو پابندم
از تو وفا خواهم من زخدا خواهم
تا به رهت بازم جان تا به تو پيوستم
از همه بگسستم بر تو فدا سازم جان
خيز و با من بر افق ها نظر كن دلنوازي چون نسيم سحر كن
دوستت دارم اما نمی دانم چگونه بگویم تا تو تلاطم عشق را در سینه ام در یابی
تو خود بگو چگونه بگویم
چگونه بگویم تا اشک در چشمانم جمع نگردد
و من برای پاک کردن اشکهایم لحظه پلکهایم را نبندم
و حتی برای این لحظه کوتاه از دیدنت محروم نشوم
می خواهم بگویم دوستت دارم
دوستت دارم به گرمی قطره اشکی که از چشم سرازیر می شود
و به سردی قطره اشکی که از زیر چانه می چکد
دوستت دارم به لطافت آن برگی که تا سبز بود و بالای درخت دوستش داشتیم
و چون فلک زردش کرد و به زمین افتاد زیرپایمان از شکستن استخوان هایش لذت بردیم
به خدا دوستت دارم
دوست دارم با نسیم سحری شاخه ای از گل یاس
بوته ای از گل مریم بغلی از گل سرخ
همه را دسته کنم تا بسازم سبدی از پر طاووس سپید
تا که تقدیم کنم به عزیزی که دلم می خواهد
*******
در میان خوب رویان خوب روی من توئی
گر نترسم از خدا گویم خدای من توئی
*******
به تو عادت کرده ام مثل گلبرگی به شبنم
مثل مجروحی به مرهم مثل عاشقی به غربت
لحظه در لحظه عذاب لحظه های من بیتو
تجربه کردن مرگ زندگی کردن بیتو
******
هر چه گوئی آخری دارد به غیراز حرف عشق
کین همه گفتند و پایان نیست این افسانه را
*********
نگاهت را نمی خواهم نه با مایی نه بی مایی
ز کارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
*********
ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش می گفتی که هجران راچه درمان کرده اند
*********
ای که از یار وفامی طلبی یار کجاست
همه یارند ولی یار وفادار کجاست
*******
رفت و برگشت سراسیمه که دنیا تنگ است
ناله پنداشت که سینه ی ما تنگ است
بلی عاشقم یک عاشق چشم به راه عاشقی که مدتهاست در غم انتظار نشسته است
درآتش فاصله ها سوخته است
در گلدان طاغچه تنهایی ها شکسته است
و همانی که تمام درهای دلتنگی ها بر روی او بسته است
بلی من همانم که به او می گویند دیوانه به او می گویند
آواره من همانم که لحظه هایم را به یاد عشق می گذرانم با یاد او اشک می ریزم
و در کوچه دلتنگی ها نام مقدس او را فریاد می زنم
فریاد می زنم تا تمام پنجره های خاموش با فریاد من روشن شوند
با سلام و احترام كامل خدمت شما بازديد كنندگان گرامي به وبلاگ نادیه تنها خوش آمديد .
خواهشمندم مرا با دادن ( نظریات ! انتقاد ! پيشنهاد )
خود در قسمت سهم من در هرچه بهتر ارائه دادن مطالبي گوناگون ياري نماييد .
شما ميتوانيد در وبلاگ نادیه تنها با گذاشتن نام مورد نظر در قسمت نظرات و درخواست لينك
جز دوستان ما باشيد و ما را به جمع دوستان خود با نام ( نادیه تنها ) بيفزاييد .
به شانه هایم تکیه کن و گوش بسپار به صدایی که بی وقفه در عطش خواستن می سوزد
و خاکستر می شود حرفی به من بزن زمزمه کن
بگذار آن زمان که خورشید اولین تشعشع خود را به زمین می پاشد
هنوز شنونده زمزمه ی تو باشم تو اگر عاشق باشی به وقت سرگردانی
فقط نشانی مقصد گمشده را از قلبت طلب می کنی
و فقط قلبت می داند در جهان عشق سرگردانی و شکست وجود ندارد
و آتش کوچکی از عشق که به دل می افتد
با تماشای روی محبوب به بادی می ماند که به خرمنی عظیم شعله می افکند
و تمام آن را می سوزاند و خاکستر می کند
اما ای خدای یکتا
وقتی جسم عاشق سوخت خاکسترش را پیش کش محبوب کن
تاشاید گرمای آن قلب یخ زده اش را اب کند

نازي غصه نخور يک كم ديگه تحل كن يک زندگي خوب در انتظارت است
برقها خاموشند یا ماه پشت ابر است ؟
نه ! هیچ کدام .
چشمهای توست که بسته اند .

نیم نگاهت را به تمام دنیا نخواهم فروخت
بی انکه ذره ای به یادم باشی
عشق گمشده سالها می گذرد كه ز هم دور شدیم...
سالها می گذرد كه ز هم بگذشتیم سالها می گذرد...
از زمانی كه تو را می دیدیم و به شوق تو چقدر لحظه ها زود گذشت...
سالها می گذرد من ترا در تپش تند زمان در گذر ثانیه ها می جستم
و به چشمت كه چو دریایی بود خیره می گشتم
وتوچی لبریزازعشق توچی سرشارازشوق دست تو گرم چوآتش دست من سرد سالها می گذرد
كه ز هم بی خبریم حال شاید دیراست دل من بی تاب است
كاش می شد برگشت به زمانهایی دور به زمانی كه دلت دریا بود من و تو ما بودیم
لحظه ها می گذرند و دلم می خواند نغمه ی عشقی را كه سرانجام نداشت
سالها می گذرد از آن عشق و هنوز سو سو می زند از عشق تو شمع قلبم كاش می شد
اكنون با نوایی موزون در گوشت نغمه ی عشقی گمشده را از نو خوان
دلم می خواست برای یکباربرای دستهای مهربانت رابه امانت برروی شانه هایم بگذاری
تا گرمی داشتن تکیه گاهی مهربان راحس کنم
صدای قدم هایت راکه میشنوم تمام صداهادرنظرم بی معنا جلوه می کنند
ای بهترین تمام لحظاتم درسکوت روزهای زندگی ام ودرتاریکی
شبهای بی کسی ام ازتوسخن می گویم تمام لحظات دلتنگی ام
بهانه ی تورامیگیرند
برای امدنت لحظه ها نیز لحظه شماری میکنند
وبرای دیدن دوباره ات تمام دیده ها بی تاب
لحظه هایم به انتظار مبتلاست و اتاقم به سکوت نبودنت درگیر
مهربانم :
خوب است از پشت این پنجره ای که همیشه در حسرت دیدن توست
برای یک لحظه آرامش دلم چند بار به آخر کوچه سرک کشیده باشم ؟
...........
اسیر دست ثانیه هایی ام که بی مجوز حضور تو نمی گذرند
کی می آیی مسافر من ؟
من به تو محتاجم
و تو به من
ما با هم اباديم و بی هم ويرانه
نميدانم ، ميدانی که نمی دانيم که خيلی چيزها را بايد بدانيم؟
دستانت را به سوی من دراز کن
من آنرا خواهم گرفت
و سخت به مهربانی خواهم فشرد
دنيای ما زيباتر از اينهاست
اگر
خورشيدمان طلوع کند
بگذار شقايقها
نظاره گر عشقی بالاتر از خود با شند
من وتو وقتی ما شويم می توانيم
پس
بگذار افتاب برآيد
سلام به تو که بهترینی و برایم بهترین خواهی ماند
سلام به تو که مقدس ترین افریده ی خدایی
و مرهم این جان خسته خورشیدی در شب های تار ُ گل سرخی در کویر
تنهایی ُسیب سرخی درشوره زارغربت ُ قصه ای در شب های دراز زمستان تو پرنده
ای هستی در اسمان خلوت زندگی من که هر نفسم به تو می اندیشم و با خیال
زندگی می کنم
بهترینم
چشم در انتظار توست و دلم در گرو عشق تودوست دارم ترا تنگ در اغوش بگیرم و
تمام دلتنگی هایم را با شعرهایم به سرزمین چشمانت هدیه کنم دوست دارم شبنم
های دلواپسی ام را در روی گل گونه هایت جاری سازم ُ صورتت را ازاشک هایم
خیس کنم و تو محکمتر وبلند تر از همیشه به من بگویی خجالت بکش
دوستت دارم و بیشتر و بیشتر از همیشه مهربانم
وقتی که قدم در کشور عشقت گذاشتم با اغوشی باز به پیشوازم امدی
مرا گرم در اغوشت جای دادی و غرق بوسه ام کردی
هنوز هم میتوانم گرمی بوسه هایت را بر روی لبانم احساس کنم .
چه لحظات باشکوهی ُوقتی دست در دستت گذاشتم
قسم خوردی که با من باشی برای چون منی که میان خیل نامردان بودم باور چنین
حرفی محال و خنده اور بود .
سختی زیادی کشیدی نامردی ها دیدی اماسرحرفی که زده بودی و قسمی که
خورده بودی ایستادی تا ثابت کنی که عشق ان چیزی نیست که همگان ان را عشق
می نامند و بلکه یک عاشق واقعی برای معشوقه اش و برای عشقش از جان خود
مایه می گذارد تو نه از این ایل و تبار که از اسمان امدی . تو همان فرشته ای که
برای داشتن چون تویی زنده داری ها کردم اشک ها ریختم .
چه شب هایی که به یادت بیدار ماندم .
چه روزهای که به امید یک لحظه دیدن تو سر از بالین برداشته ام
چه لحظاتی که شاید ساعت ها پشت پنجره نشسته ام که لحظه دیده ام به دیدنت
بینا شود.چه لحظاتی که از بیم از دست دادن تو زندگی به کامم تلخ شد .
و چی لحظات شیرینی که دوباره امید بودن و در کنار تو بودن مرا تا اوج شادی برد .
تمامی اینها زندگی من اند و ثروت من اند.من به اینها زنده ام . من ترا اسان بدست
نیاوردم توهمان نوش داروئی که نه بعد از مرگ سهراب که در بهترین زمان
رسیدی . پس همیشه برایم بمان .
امشب در نيمه سکوت تاريکش دلم فریاد میزند
واشکهايم درعزاي دوريت اوج ميگيرند ميميرند و بر خاک بوسه ميزنند .
شب ميرود و به نيمه ميرسد و دلم از ترس تنهايي بي تو در پناه يادت دلگرم مي شود .
دستانم را به خيالت مي سپارم تا غربت اين شب را در دستانم پيدا کني
ولی میبینم هنوز خواب استی


اگر اين تيشه ها بي اثر است مرا ببخش !
اما بدان كه
رسم عاشقانه زيستن براي عاشق جزتلاش و براي رسيدن به معشوق چيزي ديگري نيست ،
اما باز به اين مي انديشم كه مبادا صداي تيشه ام به گوش تو برسد
و آرامش و خواب ناز ترا در قصر خسروي روزگار بگيرد
پس در سكوتي دردناك براي رسيدن به تو مي كوشم
تا تو آسوده باشي زيرا كه دوستت دارم ...

در راه رسيدن به تو از هيچ مانعي نميترسم
اما ميترسم
كه آنقدر دير شود كه حسرت و آرزوي بودن در كنارت و لمس دستهايت را به خاك برم
بر من حق بده اگر ديوانه نامند مرا چرا كه ديوانه ات شدم
آنهم در زماني كه بر هوشياري كامل خويش مي باليدم .
بر من حق بده اگر نمي توانم ديگري را در درون خويش راه دهم
چرا كه وجودم را خواهش داشتن تو پر كرده و بر هيچ كس اجازه ورود نمي دهد .
هنوز دوستت دارم و تا ابد دوستدارت مي مانم .
اگر روزگارم را سياه مي بينم چرا كه روشنائي ايامم تو استی .
با توام كه بادوریت روشنائي نيز از من گريزان شد .
با توام كه روزگارم را آتش هجرت شعله ور كرد و تا ابد در آن خواهم سوخت .
به خداوندگار آتش سوگند در آتشي كه مي سوزم به جان خريدارش هستم .
و از هزاران آبادي ديگران در درون ذهنم ارزشش بيشتر است .
اگر آرزويم به كنار تو آمدن باشد وهمينم بس باشد كه پذيرش خاك را بهترين مي دانم .
خداوندا اگر بنده اي از بندگانت را همچون بت در درون قلب خويش ستايش مي كنم .
و به يگانگيت سوگند كه خود مي داني كه او نيز در قلبم يگانه خواهد ماند .
و بر هيچ كس اجازت پا نهادن بر زمين قلبم را نخواهم داد .
به خداوند پاك سوگند كه هنوز دوست داشتنم بر تو پاك مانده و آن را بر هيچ كس نداده ام .
چرا كه تنها تو لايقش بودي .
چرا كه زندگيم را به تو باختم و قصد بازپسگيريش را هم ندارم .

ازکسی که دوستش داری ساده دست نکش
شاید هیچ کس را مثل او دوست نداشته باشی
از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن
چون شاید هیچ وقت هیچ کس ترا مثل او دوست نداشته باشه
آیینه چون شکست قابی سیاه و خالی از او به جای ماند ...
با یاد دل که ـــ آینه ای بود در خود گریستم .
بی آینه چگونه درین قاب زیستم ؟
دیر زمانی است که انتظارت را می کشم نمی خواستم ببینم که می روی
و اکنون که ضربه ی سختی خوردم چه باید بکنم ؟
من می خواستم تو عزیز من شوی
از وقتی رفته ای روزها سخت و کند می گذرند
تنها دارایی من خاطرات توست همه چیز من تویی !
اینجا در انتظار نشسته ام ولی تو هرگز نمایان نخواهی شد
بدون تو نمی توانم ادامه دهم ...
تو گفتی همیشه عاشقم خواهی بود ... همه زندگی ام
و سپس آخرین خداحافظی ات را با من کردی ...
این تغییر ناگهانی برای چیست ؟ آن همه دروغ برای چی ؟
باید همه را در چشمانت می خواندم
لحظات بی پایان اضطراب و درد انتظار بازگشت تو
تابستان گرم عشق من بارانی شد
حال که رفته ای زندگی برایم معنایی ندارد ...........
می دانم که بر نخواهی گشت زمان همه چیز را پشت سر خواهد گذاشت
هزاران سال کافی نخواهد بود برای من که خاطرات تو در ذهنم محو شوند
می دانم که تومیخواستی مرا فراموش کنی و کردی
هیچ چیز نمی تواند همان طور که پیشتر بود باشد
من اینجا هستم عاشق تو خاطره ها و دفترچه ی خاطراتم خاموش شدند
نمی توانم درک کنم فقط دیوانه می شوم
می دانم بر نخواهی گشت ... ![]()
|
خداچرا باید شاهد رفتن عزیزترین فرد زندگیم باشم ؟ باید بشینم و ببینم که هر روز آب میشم و باید لبخند بزنم لبخندی که از صدتا گریه بدتراست من این احساس را نمی فهمم خدا نمیفهمم که از بین این همه آدم چرا او ؟ خدایا چرا همه کسایی و که دوست دارم ازم میگیری؟ حالا هم نمی خواهم باور کنم نمیخواهم باور کنم که شاید کاخ آرزوم فرو بریزه نمیخواهم باور کنم که شاید رویاهای قشنگم تباه شود نمیخواهم باور کنم خوشی ای که تازه وارد قلبم شده بود به این زودی پرپر شود
خدایا صدایم رامیشنوی ؟ دارم گریه میکنم و تمنا میکنم ازتو خواهش میکنم این حس غریب و از من بگیر و رویا هایم را خراب نکن
باد است و خاک و نگاهم به جسد م که تمام زندگیم بود کسی نابودم کرد غرور چندین و چند ساله ام را باد داد با او بودن یک بازی بود و من باختم باختن خیال بود حالا بعد از چند مدتی که از رفتنش میگذرد اما به چه بهایی ؟ من که هر آنچه داشتم در قمار زندگیم باخته بودم ولی طاقت باختنش را ندارم لبخند میزنم به این بازی هیچ برنده ای ندارد همه باختند خداحافظ آخرین بازنده
|
مرا یادم کنید هر دم در این آشفته حالم
که از یادم رود آنچه در این دنیا کشیدم
که از یادم رود درد دلم را که از یادم رود آهی کشیدم
مرا از این قفس آزاد سازید
که روحی خسته و آزرده دارم
تنم سالم و آزاد است ولیکن غمی جانکاه من در سینه دارم
خدایا ! انتظار زیادی نیست.به خدایی خودت قسم که انتظار زیادی نیست.
من از تو هیچ نمیخواهم خدایا فقط اجازه نده که هرگز این جمله را بشنوم،من
نمیتوانم نمیتوانم. خدایا تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد.
تنها تو هر شب به درد دلهای ناتمامم گوش سپرده ای.
تنها تو در دل تاریک شب ستاره های اشکم را دیده ای که سوسو میزنند .
مهربان من ! چقدر دلم برایت تنگ شده است
برای آغوش پرمهرت که همیشه هست و من گاهی فراموشش میکنم .
خدایا تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم،چقدر برایش دلتنگم .
دعایم را برایش اجابت کن خدایا او خوشبخت و شاد باشد من دیگر از تو هیچ نمیخواهم .
هیچ نمیخواهم جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم .
خدایا ! تو مهربانترینی،هرگز تنهایش نگذار.هرگز دستانش را رها نکن .
من دوستش دارم، بیشتر از تمام دنیا،بیشتر از هرچیز و همه کس.
تو این را از هرکسی بهتر میدانی .
آه ! که چقدرخسته ام از کشیدن این بار سنگین بر شانه های ناتوانم خسته ام .
احساس میکنم دیگر نمیتوانم پاهایم دیگر رمق ندارند .
از نگاههای دیگران از حرفهای پر از کنایه از این همه دوری و تنهایی خسته ام .
دلم برایش تنگ شده است .

اي کاش مي دانستي
چقدر سخت است چقدر دشوار است هر شب بي آنکه تو در کنارم باشي با يادت بنشينم
ترا زمزمه کنم و برايت بنويسم اي کاش بودي تا ببيني چقدر در التهابم
نيستي در کنارم تا حرفهاي دلم را را در رو برايت بازگو کنم
هيچ کس نيست که بداند در دلم چه مي گذرد اگر مي بيني مي نويسم و مي نويسم
و به نوشتن ادامه مي دهم به خاطر اين است که مي دانم تو مي خواني .
مي دانم تو هستي و تو مي بيني و مي شنوي .
مي دانم که تو در کنار مني شايد نه در فاصله اي نزديک اما لاقل آنقدر که ... .
اصلافاصله مهم نيست کافيه لبخندي از تو و يا حتي گوشه چشمي را در ذهنم مرور کنم .
مي توانم ساعتها بنويسم و براي همين است که مي گويم اينها همه از سر عاشقي است ...
اشکهاي مرواريد گونه ام را به تو تقديم ميکنم به تو که واژه ي تنهايي را برايم معنا کردي
اشکهايم را به پاي تو ميريزم زيرا تنها مونس تنهايي ام اشک هايم هستند
که تک تک آنها را نيز تقديم تو ميکنم اي همدم،همراز سحرگاهانم و اي تنها عشقم
اين را بدان که بهترين واژه اي که ميتوانم هميشه به زبان داشته باشم نام توست
هرگز ترا فراموش نخواهم کرد چرا که ترا دوست دارم ديوانه وار عاشقت شدم
چرا که مهرباني را در وجودت ديدم با چشمانت وجودم را دگرگون ساختي
و اگر تو نبودي هرگز عاشق نمي شدم نه تو از عشق من دست ميکشي و نه قلب من
از عشقت روي گردان مي شود سوگند که وجود تو در سرنوشت من نوشته شده است
و اگر با مژگانت اشاره اي کني فرسنگها راه را خواهم پيمود
چرا که شب عشق بسيار طولاني است و قلبم در آرزوي تو مي سوزد.
آنگاه که از برابر ديدگانم دور شوي خورشيد وجودت پنهان مي گردد
و ابرهاي غم و اندوه مرا در بر مي گيرند و به دنياي غريبي مي برند
هميشه در قلبم حضور داري و عشقت زندگي ام را گل باران کرده است
تمامي اين دنيا را با قلبي پر از رمز و راز به دنبالت طي مي کنم
محـــــبوبم هميشه به انتظار امدنت خواهم ماند
اينجا در قلب من حد و مرزي براي حضور تو نيست
به من نگو که چگونه بي تو زيستن را تمرين کنم
مگر ماهي بيرون از آب ميتواند نفس بکشد
مگر مي شود هوا را از زندگيم برداري و من زنده بمانم
بگو معني تمرين چيست ؟ بريدن از چه چيز را تمرين کنم ؟ بريدن از خودم را ؟
مگرهميشه نگفتم که تو پاره اي تن مني نپرس که اشکم را براي چی به پروانه هديه مي دهم
همه مي دانند که دوري تو روحم را مي آزارد تو خود پروانه ها را به من سپردي
که مهمان لحظه هاي بي کسي ام باشند نگاهت را از چشمم برندار مرا از من نگير
هواي سرد اينجا را دوست ندارم مرا عاشقانه در آغوش بگير که سخت تنهايم
وقتی نیستی یادت از پشت نقاب قلبم اشکهای بی پایانم را می نگرد
و شوق دیدار را در وجودم می جوید .
وقتی نیستی از شاخه های غربت بالا می روم
و تنهایی خویش را فریاد می کنم
تا باد ناله ی غریبانه ام را در گوشت طنین اندازد .
وقتی نیستی سپیدی حسم را به بال کبوتران هدیه می کنم
تا برایت پیام آور مهر باشند زلال عشقم را نثار آب می کنم
تا وجودت را از نور سرشار کند
وقتی نیستی
سرخی قلبم را فدای غروب می کنم
تا در آن سرخی چشمانم را در شبهای بی تو بودن نظاره گر باشی
نمی دانم اهل کدامین دیاری از کدام خاک وجود تو را سرشتند ؟
تویی که نگاهت موجی از محبت است و صدایت نوایی از صداقت
نام ترا با کدامین جوهر می توان نوشت
صدای تو را با کدامین گوش می توان شنید
ترا در کدامین قلب می توان جا داد
از امروز قلبم یکی برای تو
و یکی برای خودم خواهد تپید
فکر میکنم نبودنت عادی میشه فردا برایم
فردا میاید باز میبینم هیچی به جز تو نمی خواهم
با هیچ کسی حرف نمیزنم
بعد هر زمستانی معلوم است که بهار است
هر کی میپرسه حالم را میگویم همه چیز عالی است
هیچ کسی نمیدانه چقدر جای تو اینجا خالی است
حالا می فهمم خالی یعنی چه حس و حالی !
دفتر خاطراتمرا هر شب ورق میزنم
اسم ترا در هر صفحه ا ش میخوانم و میشکنم
این بار می نویسم با یک بغض سنگین با یک دل گرفته
و حس عجیبی که من را از درون ازار می دهد.
می نویسم از معصومیت های از دست رفته از مظلومیت های بی پایان از محدودیت های تیره ، از ناله های بی صدا ، از گریه های در خفا از اه های ژرف ، از تنهایی های غم الود ، از دست های خالی و از پاکی ها و سادگی های باطنی و... می خواهم ادامه مطلب را بنویسم اما قلم می شکند و کاغذ به هوا می رود چشمانم ازاشک لبریز می شود دستانم به لرزه می افتد افکارم از کارمی افتد دیگر نمی توانم به درستی حق مطلب را ادا کنم می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم صدایم در سینه ام حبس شده است. همان لحظه از حال میروم و... بعد از مدتی که به هوش می ایم خودم را روی جانماز سبز رنگی می بینم درحالی که مهره های تسبیح را با حرکت انگاشتانم جا به جا می کنم و زیر لب زمزمه می کنم ای خدا .....
باد ... باران ... طوفان
اسمان مثل دل تنگ من است
اسمان مثل دل من تنهاست
و تو ای مانده در اندیشه ی تنهایی خویش
تو فقط خود را باش
اه... شاید ، شاید سهم من هم این است
بنشینم تنها و در ایینه ی شب گریه کنم
و دلم مثل گنجشک غریب درافق های غروب شب غم پربزند