بگذار ....
اجازه میدهی تا ابد لبم را بگذارم روی لبانت ؟
عزیزم چیزی نگو بگذار لذت ببریم
اجازه میدهی تا ابد لبم را بگذارم روی لبانت ؟
عزیزم چیزی نگو بگذار لذت ببریم
وقتی نباشی در دنیا میخواهم هیچ دنیا نباشه
اگر بدانم دوست خوب من استی پناه زندگيت ميشوم
وهمیشه چشم هایم اشکبار است تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست !
دنیای من دوستت دارم .... ای تو به زیبایی یک گل سرخ ،
به پاکی یک چشمه زلال ، به لطافت باران بهار دوستت دارم ....
ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم ....
ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم دوستت دارم ....
ای تو طلوع زندگی ام
ای تو عشق زندگی همیشگی ام ، ماندنی ام دوستت دارم
دوستت دارم عاشقتم دوستت دارم
سلام به تو که با دلم نفس میکشی هر روز
سلام به توکه دوست می دارمت ودلم راسپرده ام به تو
چون که تو دلم را نمیشکنی چون که تو مراقبِ دلم هستی
چون که تو میدانی دلم چی میخواهد
سلام به تک تکِ نفسهای گرمِ تو وبه آرامشِ نهفته در وجودِ تو
سلام به توکه با مهربانیِ تمام که دل ات را پیشکش دلم کردی
تا هر آنچه میخواهم ببارم
و من جز بارانِ بوسه بر آنها نخواهم بارید
سلام هم نفسم
سلام به چشمانت که نگاهشان پراست از یک عشقِ دور
عشقی که دست هیچکس جز خودت به آن نمیرسد
و من غرق شدم در نگاهِ تو تا که شاید ذره ای از گرمیِ نگاهت از من شود
و تو همه ی قلبت را بخشیدی به دلم
سلام هم نفسم
سلام به دستانت که دستِ دلم را به موقع میگیرند تا نیفتد به پایِ کسی
تا نمیرد در تنهایی بیکسی .. تا غرورش جریحه دار نشود .. تا دلم همیشگی باشد
سلام هم نفسم
سلام به لبانت که جز به گفتنِ حرفهایِ قشنگ باز نمیشوند
و به خاطرِ دلِ من همیشه می خندند بمان کنارِ نفسهایم تا با هم نفس کشیم در هوایِ هم
امروز محکمتر مرا در آغوش مهرِ خود بگیر
چون که من امروز محتاج تر از دیروزم
بگذار که حس کنم ترا بگذار در ثانیه های تو قدم زنم
کنارِ تو کنارِ خنده های دلنشینِ تو کنارِ مهربانیت خود را رها کنم ..
امروز مرا محکم تر در آغوشِ مهرِ خود بگیر
تا که قلبم از سرمایِ این دوری گرم شود دلم از وجودِ نازنینِ تو ..
یک جایی آن دورها تو هستی ...
همین مرا بس است که بدانم یکی مثلِ تو وجود دارد زیرِ سقفِ آسمان
یکی مثلِ تو .. یادم را نفس نفس راه می دهد در درونِ خود
یکی مثلِ تو با همه ی حسی که در قلبش دارد عاشقِ من است
همین برای من کافیست که بدانم یکی مثلِ تو اینگونه بی ریا میخواهد دلم ..
مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش این وزن آواز من است
دوستی که گرم و شدید است زود میسوزد و خاموش میشود..
اگر
مرا بسیار دوست میداری شاید این حس تو صادقانه نباشد.
کمتر دوستم بدار تا ناگهان دوستی ات به پایان نرسد
من به کم هم قانعم اگر دوستی تو اندک و كم اما
صادقانه باشد
بگو
تا زمانی که زنده ای دوستم استی
و من نیز تمام دوستی خود را به تو پیشکش میکنم
و تا زمانی که زندگی باقی است هرگز ترا دوست خواهم گفت ..
دوستی پایدار لطیف و ملایم است من راضی ام .
دوستی پایدار و هميشگي از هر چیزی بالاتر است...
و در طول عمر ثابت قدم با تلاش صادقانه
چنین دوستی به من هدیه کن و من با جان خود از آن نگهداری خواهم کرد
دوستی صادقانه پایدار و همیشه گی است
ای بیوفا و بی رحم ...
دلم برات تنگ شده است
همینطور مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟
میدانی... همیشه فکر میکردم در دلت یگ گوشه ی جای برای من است
نمیدانم ... شاید دوست داشتم اینطور باشه که اینطور حس میکردم !
شاید هم چون خودم خیلی دوستت داشتم همیشه
نمیدانی تو که رفتی چقدر تنها شدم
فکر میکنی اینهمه ادم یکی شان برای من جای ترا میگیرد ؟
یادت است یک بار برایت گفتم تو مرا درک نمیکنی ناراحت شدی ؟
پشیمانم از تمام کارایی که در زندگیم انجام دادم و انجام میدهم
پشیمانم از اتفاقایی که در زندگیم افتاده و میفتد
پشیمانم ازینکه برای این پشیمانی هیچ کاری نمیکنم
پشیمانم که از ایــــــــــن همه اشتباه که تنها خودم مقصرش بودم
هیچوقت درس زندگی درست تجربه ی نگرفتم
پشیمانم من حتی از زندگی کردنم از نفس کشیدنم
پشیمانم اه بغضم ترقید .چرا این بغض امانم نمیدهد
چرا این اشکها برایم فرصت نمیدهد ...
من دلــم میـ گـــیرد تـــنـ ـهـا بـــرای تـــ ـو وقتی میــ نویسم
هــمـــ ـه میــ خــوانــنـد بجز از تو ...
یادم است روزی که پدرم به من دشنام داد
که دیگه حق نداری نامش را به زبان بیاری .
یادت است ان روز چقدر گریه کردم تو اشکهایم را پاک کردی
و گفتی گریه میکنی چشمهایت قشنگتر میشه .
عزیزم حالا بیا ببین چشمهایم به اندازه کافی قشنگ شده یا بازهم گریه کنم .
هنوز یادم است .
روزی که پدرت فرستاد ات شهر بسیار دور که چشمهایت در چشم های من نیافته
ولی نمیدانست عش تو در قلب من است نه در چشم هایم .
روزی که پدرم ما را از شهر و دیار آواره کرد .
چون من دل به عشق داده بودم که دستانش خالی بود
که برای آینده ام پول نداشت ولی نمیدانست آرزوهای من در نگاه تو بود نه در دستانت .
حالا به وعده ی خود عمل میکنم .
هنوزم به حرفم استاد هستم یا تو یا مرگ .
مرا میخواهند به عقد دیگری بیارند من هم پایم را از این اتاق میکشم بیرون
دیگه ترا ندارم . نمیتوانم ترا ببینم
میخواهند بجای دست های گرم تو دست های یخ زده ی بیگانه ی در دستم باشد .
همین جا تمامش میکنم.
برای مردن دیگه از پدرم اجازه نمیخواهم .
وای عزیزم کاش میبودی میدیدی
که رنگ سرخ خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر قشنگ معلوم میشه
عزیزم دیگه توان نوشتن ندارم . دلم برایت بسیار تنگ شده است .
میخواستم برای بار آخر ببینمت . نشد دستم میلرزه طرح چشم هایت پیش رویم است .
دستم را بگیر . بیا با من .....
پدر دختر نامه در دستش بود کمرش شکست بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده بود
و گریه میکرد . سرش بر گرداند صدا های شنید
که مردم میگفتن حالی چی میکنه خاک به سرش شد در چهار چوب یک قامت آشنا میبینه .
پدر پسر هم آمده او هم یک نامه در دستش تا نامه را به دختر برساند .
چشمانش سرخ صورتش با اشک یکی بود .
نگاه یی دو تا پدر بهم گره خورد ه بود نگاهی که بسیار حرفها در آن آشکار بود .
هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهای شان بود .
پدر پسر هم امده بود نامه ی پسرش را برسانه و بگویه که پسرش به قولش وفا کرده
ولی دید حالا همه چیز تمام شده بود
و کتاب عشق دختر و پسر بسته شده است .
حالا دیگه دو تا قلب پدر های پشیمان مانده و اشک های سرد دو مادر با دل داغ دیده ....
بقیه هر چی مانده گذر زمانه و آینده است .
و باز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمیکنند .
در این دنیا وفا نمانده همه بی رحم شدند
من خودم را در آغوش گرفته ام ! نه چندان با لطافت ...
نه چندان با محبت ... اما وفادار ... وفادار
یادم است روزی که پدرم به من دشنام داد که دیگه حق نداری نامش را به زبان بیاری .
یادت است ان روز چقدر گریه کردم تو اشکهایم را پاک کردی
و گفتی گریه میکنی چشمهایت قشنگتر میشه .
عزیزم حالا بیا ببین چشمهایم به اندازه کافی قشنگ شده یا بازهم گریه کنم .
هنوز یادم است .
روزی که پدرت فرستاد ات شهر بسیار دور که چشمهایت در چشم های من نیافته
ولی نمیدانست عشق تو در قلب من است نه در چشم هایم .
روزی که پدرم ما را از شهر و دیار آواره کرد .
چون من دل به عشق داده بودم که دستانش خالی بود
که برای آینده ام پول نداشت ولی نمیدانست آرزوهای من در نگاه تو بود نه در دستانت .
حالا به وعده ی خود عمل میکنم .
هنوزم به حرفم استاد هستم یا تو یا مرگ .
مرا میخواهند به عقد دیگری بیارند من هم پایم را از این اتاق میکشم بیرون
دیگه ترا ندارم . نمیتوانم ترا ببینم
میخواهند بجای دست های گرم تو دست های یخ زده ی بیگانه ی در دستم باشد .
همین جا تمامش میکنم.
برای مردن دیگه از پدرم اجازه نمیخواهم .
وای عزیزم کاش میبودی میدیدی
که رنگ سرخ خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر قشنگ معلوم میشه
عزیزم دیگه توان نوشتن ندارم . دلم برایت بسیار تنگ شده است .
میخواستم برای بار آخر ببینمت . نشد دستم میلرزه طرح چشم هایت پیش رویم است .
دستم را بگیر . بیا با من .....
پدر دختر نامه در دستش بود کمرش شکست بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده بود
و گریه میکرد . سرش بر گرداند صدا های شنید
که مردم میگفتن حالی چی میکنه خاک به سرش شد در چهار چوب یک قامت آشنا میبینه .
پدر پسر هم آمده او هم یک نامه در دستش تا نامه را به دختر برساند .
چشمانش سرخ صورتش با اشک یکی بود .
نگاه یی دو تا پدر بهم گره خورد ه بود نگاهی که بسیار حرفها در آن آشکار بود .
هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهای شان بود .
پدر پسر هم امده بود نامه ی پسرش را برسانه و بگویه که پسرش به قولش وفا کرده
ولی دید حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق دختر و پسر بسته شده است .
حالا دیگه دو تا قلب پدر های پشیمان مانده و اشک های سرد دو مادر با دل داغ دیده ....
بقیه هر چی مانده گذر زمانه و آینده است .
و باز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمیکنند .
هيچگاه چشمهايی را که عاشقانه میپرستیدم نديدم
اما ميدانم ....
یک زمانی چشمهايش به مهربانی دريا و به وسعت دشت شقايق بود
و اين برای من کافی است
مینویسم برای تو هنگامی که با بغض گلویم را میفشارم
مینویسم برای توکه تنهابرای تو زنده ام وتنها به یادتو هستم
میترسم ! ازروزی که دستهایت نوازشگر گونه های دیگری باشد
میترسم از روزی که دیگر توان حس کردن دستانت را نداشته باشم
میترسم از روزی که قلبت جایگاه عشق دیگری باشد امیدوارم روزی
چنین نشود
وقتی که قلبم صدای با تو بودن را دارد و تنها ترا میطلبدچگونه میتوانم بادیگری زندگی کنم
ولی این رابدان که بعد از توبه هیچ کس دیگرنخواهم دل بست
از این میترسم که یک روز
بیاد یادِ نگاهِ صاف و ساده ات و یادِ نوازشهای پاک و خالصانه ات
من میبندم دو چشم خویش تا پر کنم دلم از حس حضور تو
وقتي نياز به عشق داري عاشق مشو .
بلكه زماني عاشق شوكه تمام وجودت سرشار از عشق است وميخواهي آن را باكسي تقسيم كني .
در تمام روزهای عاشقی که گذشت حتی یک لحظه از آن روزها نیز از یادم نرفت با اینکه قلبم بارها شکست اما دلم باز هم به پای تو نشست به هیچکسی دل نبست با خودش عهد بست ، که این عشق اول و آخر است ، همین و بس روزهای شیرین زندگی ام با تو آرامش این تنها چیزیست که خواسته ام از تو صداقت این تنها کلامیست که انتظار دارم از تو حرف از وفاداری نمیزنم در عشق بی وفایی معنا ندارد نه عزیزم دیگر هیچ راهی ندارد اینکه قلبم عاشق تو است و دیگر هیچ سرپناهی جز تو ندارد اگر روزی بی تو باشم میخواهم که دنیا نباشد اگر قرار باشد زنده باشم نمیخواهم هیچکسی جز تو در قلبم باشد تو چی کردی با دل مناین نیست حال و هوای گذشته های دور من اینک حس میکنم تویی زندگی من گرتو نباشی نیست نفسی برای زنده ماندن من یک جمله باقی مانده که ناتمام نماند شعر من خیلی دوستت دارم عشق من
تو همیشه وفادار بمان و ببین که قلبم جز به عشق تو نفس کشیدن دیگر کاری ندارد
دوست های عزیز و گرانقدر خوش آمدید
اما اول اسم تان را روی صفحه بگذارید بعدآ نظر بدهید
وبعدآ نظریات خصوصی نگذارید امید دارم که از حرفم آزرده خاطر نشده باشید
ممنون شما دوست های عزیز و دوست داشتنی
واز برادر گرانقدرم شبیرعزیز که همیشه سری به این صفحه میزند سپاس گذارم
وبا نظریات قشنگ خود صفحه یی این بنده ی حقیر را رنگین میسازد ممنونم
هیچ وقت فرصت هاییکه برای بیان احساست به کسی نصیب تان میشود
از دست ندهید شاید دیگه بسیار ناوقت شده باشد ...
آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد ..... گریه ی تلخی در آغوشت کنم اما نشد
نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم ..... سعی کردم که فراموشت کنم اما ن شد
در زندگی بارها بالهایم را گشودم تا همچون پرنده ای سبک بال
به پرواز در آیم اما هر بار شکار چی حقیری قلبم را نشانه گرفت و بر زمینم کوفت
الهی! سپاس ترا که با یادت آرام میگیرم و با نامت قدم بر میداریم
با تو میشود کوه ها را در نور دید و به قله های روشنایی رسید
در جنگل های دور از دست رفت و از چشمه های زلال برکت نور نوشید.
با تو می شود زنجیرها را گسست و رها شد
خدایا میدانم که شانه های زمین از سنگینی تنم مجروح است
تو خود سبک بارم کن
میدانم که چهره زشتم پرندگانت را آزار میدهد و درختانت را میرنجاند
تو خود از پرتو بی انتهای رحمتت چهره جانم را فروغی بخش
آغوشت را به غیر از من به روی هیچ کسی باز نکن
مرا از این دل خوشیها آرامشم جدا نکن
من برای با تو بودن پر از عشق و خواهشم
مرا در آغوشت بگیر آغوش تو برای من مقدس است
بالاتر از عشق کلمه ی عادت است
هیچگاه کسی را که به تو عادت کرده است رها مکن ...
زندگی مثل یه مسابقست . ولی برنده وبازنده ی * حقیقی * مشخص نیست
یکی ادعای مردی میکنه... یکی ادعای عاشقی
میکنه ... یکی ادعای مرگ میکنه
ان شخص برنده است چون دیگری را فریب داده است
و هم بازنده است
چون از احساسات دیگران سو استفاده کرده است
این روزها عشق و عاشقی کم رنگ شده همه اش
دروغ
همه اش فریب . همه اش دو رویی نمیدانم چی بگویم ...
دلم گرفته از همه
ی آدمهایی که در اطرافم هستند
ولی هیچ ارزشی برای شان ندارم و فقط هرچی هست درزبان شان است
درحالیکه هیچ احساسی در قلب شان نسبت بهم ندارند .
همیشه خیلی چیزها را متوجه شدم ولی
هیچوقت صدایم را بلند نکردم
همیشه ریختم در دل خودم . همیشه شکست خوردم مگر گفتم خیر فرق نمیکند
مگر حالی
من به خودم امدم جای خود را شناختم
ولی من همان شکسته یی که بودم همان دل شکسته استم
در گوشه ای تنهای تنها و خسته از این دنیا .
دوباره این دل بهانه میگیرد و درد دلتنگی را در دلم بیشتر میکند.
بسیار دلم گرفته است مثل همان لحظه ای که آسمان ابری میشود.
دلم بسیار گرفته است ،
مثل همان لحظه ای که پرنده در قفس اسیر است
و با نگاه معصومانه خود به پرنده هایی که در آسمان آزادانه پرواز میکنند
چشم دوخته است.
دلم گرفته است مثل لحظه تلخ غروب ، مثل لحظه سوختن پروانه ،
مثل لحظه شکستن یک قلب تنها .
روزها میگذشت و بیشتر عاشقت میشدم یک لحظه صدایت را نمیشنیدم
غرق در گریه میشدم روزی ترا نمیدیدیم از این رو به آن رو میشدم
گفتی آنچه که میخواهم باش ، از آنچه که میخواستی بهتر شدم
گفتی تنها برای من باش از همه گذشتم و تنها از تو شدمدیگر مهم نیست بودنت .
احساس گناه میکنم در لحظه های که با هم بودیم و چقدرمیبوسیدیم یکدیگر را
نمیبخشم ترا این تو بودی که روزی گفتی با دنیا دنیا پول نمیدهم ترا
دنیا که سهل است ، تو حتی نفروختی به کسی دیگر مرا
مثل یک جنس کهنه دور انداختی مرا !
نمیدانستم برایت کهنه شده ام ، هنوز مدتی نگذشته که برایت تکراری شده ام
مهم نیست برای همیشه ترا از یاد میبرم ،قلبم هم نمیخواهد ترا . خاطرت را خاک میکنم
تو نبودی لایق من تو نبودی عاشق من میمانم با همان تنهایی وغم
ترا نمیبخشم ، و اینک روزی آمده که به خاطر تو حتی نمیریزد یک قطره اشکم
محبت شدیدی كه صادقانه به تو ابراز میكردم
روز به روز بیشتر میشود و هر چی بیشتر ترا می شناسم
این احساس در قلب من قوت میگیرد كه بالاخره روزی باید شریك زندگی تو باشم
و اگرچی عمر دوستی ما همچون عمرگلهای بهار كوتاه بود
اما بسیاری از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم شدم
که اگر ازدواج ما سر بگیرد تمام عمر را خوشبخت خواهیم بود
و این را هم بدان كه این مطالب را از روی عمق احساسم مینویسم
و چقدر برایم ناراحت كننده است اگرجواب مرا ندهی .
چون حرفهای تو تمامش عواطف احساسات و حرارت است
و به همین سبب تصمیم گرفتم برای همیشه ترا دوست داشته باشم
و شریك زندگی تو باشم .
عشق با یک نگاه آغاز میشود با یک لبخند اوج میگیرد و با قطره اشک به پایان میرسد
اگر می توانستم....
اگر مي توانستم حرارت خورشيد باشم تمام ريشه هاي بغض و تنهایی را مي سوزاندم
و جاي آن عشق و محبت را بر تو مي تاباندم .
اگر مي توانستم آسمان آبي باشم هر روز صبح با شكوهي را برايت به ارمغان مي آوردم.
اگر مي توانستم شب باشم با نورستارگان و حضورشان برايت ضيافتي شيرين
بر پا مي كردم و لحظات نابی را برایت رقم می زدم
اگر مي توانستم چشمه ايي جوشان باشم هر زمان از زلالي و پاكيم نثارت ميكردم .
اگر مي توانستم پاييز باشم تمامي شعرهاي عاشقانه را برايت مي سرودم و همراه با
باراني زيبا بر تو مي باريدم .
اگر مي توانستم شبنمی باشم بر دامنه ی قلب عاشقت می نشستم
و اگر می توانستم بر ترانه ی گفتارت زنده شوم بلور تنهائیت را
به رنگ شرابی سرخ در می آوردم .اما افسوس که هیچکدام نیستم
بلی هیچکدام نیستم ، ولی با هر تارو پودم ترا میجویم و با گرمی نفسهایم میگویم که:
ای بهترین بهترینها دوستت دارم
حال قلب عاشقم را پيشكش به دل دريايي و زلالت ميكنم.
بگذار تا عشق جاودانه ات در باغچه ي مهرباني دلم با ريشه هاي عشق پاكم گره بخورد.
بگذار تا طلوع زندگيت باشم بگذار كه كبوتر عاشق آسمان دلت باشم
تا از بغض تنهایی رهایی یابم
مي خواهم كه تنها با يك دل عاشق بگويم كه ای خورشید تابان قلبم دوستت دارم.
به اندازه ي تمامي ستارگان آسمان می خواهمت چرا كه پاياني در آن نيست.
تو برايم همانند يك ديوان عشقي به خلوت دل تنگيم راه پيدا كن .
با يك دنيا عشق پاك ميخواهم كه دنيايت شوم .
ميخواهم كه بي درنگ به ياقوت چشمانت دست پيدا كنم
و آنها را با قيمتي گزاف خريداري نمايم.
هزاران شاخه گل سرخ را تقد يمت ميكنم و با صدها هزار شاخه گل ياس و مريم گلبارانت ميكنم
پس بيا غزل شيرين شعرهايم باش
بيا با چشمان زيبايت بر من نظري بيفگن و در نگاه شيفته ي من خانه ايي بنا كن ،
ترنمی بر لبت جاری ساز تا هر دو از عزلت تنهایی رهایی یابیم،
بیا و بر دشت های تشنه ی من ببار و سبزه زار عشق را بیافرین
حال در این روز بیاد ماندنی در برابر خالق دوست داشتنها
و در زير اين آسمان بارانی فرياد ميزنم كه :
اي عشق من تا ابد دوستت خواهم داشت و هرگز ترا بدست ديو فراموشي نخواهم سپرد
و به اميد روز وصالت خواهم ماند.
تنها نرو ..........
در كنار تو بودن را بزرگترين و شيرين ترين روياي زندگي ميدانم
در كنار تو صحبت كردن و شنيدن سخنان دلنشين تو بهترين لحظاتم ميباشد
دلم ميخواهد كه هميشه ايام را به كامت شيرين نمايم دوست دارم تا قلبم فقط براي تو بتپد
دوست دارم زماني كه چشمانم در سپيده دم از هم گشوده ميشوند
تنها چهره ي زيباي ترا در برابر خود ببيند
و زماني تبسم بر لبم جاري سازم كه نگاه پر محبت تو مرا مست و مدهوش كند
نگاهت پر سوز است سوزشي از يك عشق از يك پيوستگي
هر لحظه خريدار كوچكترين نگاهت هستم .چشمانت زلالي خاصي دارد
لبخندت همچو شكوفه ايي است كه آرام آرام شكفته ميشود
چقدر زيبا بر من لبخند ميزني و با آن لبخندت بر روي چهره ي غمگين من سمپاشي ميكني
و آفت بزرگ غم و اندوه را از من دور میکنی
پاكي همچو باران،خوشبويي همچو يك شاخه گل مريم .
چگونه بگويم كه ساعتهايم از بودن با تو ،برايم پر ميشود
كاش ميشد ترا براي هميشه همراه خود ميداشتم و از بودنت لذت ميبردم
كاش همانند پرنده ايي بوديم كه آزادانه به هر سو پرواز ميكرديم
و آشيانه ايي از عشق و محبت در بلندترين نقطه ي جهان براي خود مي ساختيم
تا هيچ كس نتواند ما را از هم جدا سازد .
بودنت را نعمتي بزرگ ميدانم
بهترين عشق زندگيم، محبت را در پاكي نگاهت معنا كردم
و صداقت را در وجود مهربانت حس كردم
عاشقانه از تو ميخواهم
كه پذيراي اين عشق بزرگ باشي و مقد مش را گرامي بداري .
نگاهت چی پر شور و نشاط انگيز است
لبانت چی سوزان و آتشين است
برق نگاهت به من اميد تازه ايي داد
بوسه هاي شيرينت به من جان تازه ايي داد
با من بمان،با من بمان
چی مهرباني تو يگانه ترين عشق زندگيم
من از گفتن نام تو هرگز سيراب نخواهم شد
تو براي من
تاج عشق را بر سر نهادي و جمله هاي عاشقي را بر من جاري ساختي
تو برايم نسيم بهاري و مرغان زيباي عشق را به ارمغان آوردي
تو كسي بودي كه كابوسهاي شبانه ي مرا به روياهاي شيرين عاشقي تبديل ساختي
و خاطرات سبز و پر طراوت را برايم بوجود آوردي ،
تو پاكترين و زلال ترين عشق دنيا را به من هديه كردي ،
تو مرا از داشتن انديشه هاي حقير جدا ساختي
و به من اجازه دادي كه نقش زيباي عشق را در قلب تو زيرو رو كنم ......
پس حالا بدان اي نازنين من اين دل ديوانه ي توست
اين دل مجنون خود راهمچو موجهاي خروشان به صخره هاي قلب مهربان تو ميكوبد
خدايا چگونه ميتوان در برابر طغيان اين عشق سكوت كرد
و او را نا ديده گرفت ؟
ميخواهم براي تو خورشيد بهاري باشم . ميخواهم كه بر آسمان عشقت ببارم
ميخواهم كه از عشق تو براي همگان بگويم .
ميخواهم كه فرياد دوست داشتنم در افق بپيچد .
مدت هاست که دیگر شکایت نمیکنم مدتهاست که از تلخی نبودن هایت نمیگویم
اما تو خوب میدانی که یاد اوری خاطره هایی که روزی برایم زندگی بودند چی سخت است
این روزها از بستن چشمهایم میترسم گاهی تا صبح چشم هایم را باز نگه میدارم
و گاهی چشم هایم را میبندم و دنبالت میگردم...
چند وقتی است که با خودم میگویم بودن و نبودن هایت برایم تفاوتی ندارد
اما خوب میدانم و خوب میدانی که چی سخت است...
کاش با تمام نا مهربانی هایت با من میبودی